خوبی؟
هر دم آید، غمی از نو به مبارک بادم.
هر دم آید، غمی از نو به مبارک بادم.
هر روز میتابد به من/ خورشید سوزانم به تن
اما منم تکرار عشق/ میسوزم و رویین بدن
حس عجیبی داره برگشتن به فضایی که با دوتا کلام حرف، ازش بیرون شده باشی. من کی و کجا این هم تاب آوری رو یاد گرفتم؟ من کی یادگرفتم بزرگی کنم و چشمم رو ببندم. اگر هستی فقط به من توان بده. دل خوش و تن سالم پیشکشم. ولی اگه هستی این رسمش نبود و نیست. لااقل من رو ببین.
اون زمانی که من داشتم ضجه میزدم و ساعتم ارور میداد که صدای محیطت زیاده! او داشت فکر میکرد که چه بردارد، از چفیه تا جزوههایی که به دیگری قولش را داده بود، کفشهایش، کش و باند و برس و ژل و .... . انصافانه نبود. این مساله هم رفت جز مسائلی که با هیچ فردی و تا هیچ وقتی در موردش نمیتونم صحبت کنم. فقط اگر هستی به من توان بده. اگر هم که نیستی که هیچ.
نود و پنج درصد. کلید صندوق امنیتی بانک دی. زود فرستادن کارمندان. تلاشش ستودنی است.
ماجرا این است که او تغییر کرده است و تو تغییر نکردهای. تغییر نکردن تو، دلیلی دارد که او نخواست بشنود و تغییر کردن او را تو دیدی، شنیدی، با گوشت و پوست و استخوان درک کردی. امشب متوجه شدم که هرچه که فکر میکردم دستاورد ما است، (در واقع اصلا مایی وجود نداشته و طبق دستور قربان، دیگر رسما هم مایی وجود ندارد، من اشتباه کردم و متوهم شدم و نیاز به مشاور دارم، لعنتیها حتی کلیدواژههاشان را نیز از یکدیگر وام گرفته بودند البته که اصلا مهم نیست) صرفا و رسما دستاورد او است و در این سالها من فقط فکر میکردم که من هم در این دستاوردها نقشی دارم و او به خیال خودش لطف کرد و گفت هرچه میخواهی بردار. نباش، چشم قربان نیستم. چه بردارم؟ چه قدر بردارم؟ که مثلا جبران شود؟ چه جبران شود؟ عمرم؟ غرورم؟ تن مجروحم در کشاکش این نبرد نابرابر؟ روح درماندهام؟ تجربهی سقطم؟ تنهایی عظیمم؟ پول خوب است اما دسترنج زندگی من تاکنون شده این کالاهایی که فروختنی نیست! قیمتی ندارند. همه چی مال صاحبش. برکت کند برایش. به او وفا کند و هزاران برابر شود.من فقط مالک اندیشهام، بدن رنجورم هستم.
با همهی اتفاقاتی که افتاد و در آینده میافتد، من به خودم، زنی که تا توانست تلاش کرد هرچند که نشد، افتخار میکنم. من در حد توان خودم، خوب زیستم و سعی کردم با رفتارم و کردارم فردی را آزار ندهم و نفع جامعهای که عضو آن بودم را به نفع شخصی خودم مرجح بدانم، با اینکه هربار متهم شده ام. امشب سخت ترین شب زندگی من از بدو تولد تاکنون بوده است، آن قدر سحت که هر آن ممکن است قالب تهی کنم از حجم سختی این شب. صد البته که این شب هم میگذرد و من هم در مسیر این گذران، گذرانیده میشوم.
فردی مقصر نیست و من از هیچ فردی گله مند نیستم. هرچه شده و هرچه خواهد شد، حاصل انتخابهای خودم بوده است. اینکه شاید انتخابهایم اشتباه بوده است،اینکه من اشتباه کرده باشم اصلا بعید است اما فردی مسئول اشتباهات و تصمیمات من نبوده و نیست.من از روز تولد چهل سالگی ام، هفت آبان هزار و چهارصد و دو، تصمیم مهمی برای ادامه دادن زندگی و کمتر آسیب دیدن گرفتم و دیگر نخواستم برای فردی مسالهای را اثبات کنم و تصمیم گرفتم تا وقتی هم نفس میکشم این کار رو برای هیچ فردی نگنم. من به تنهاییی مسئولیت کارهای خودم را به دوش میکشم.
برای بار چندم از خواب پریدم و اتفاقات رو مرور کردم. در فضایی بین خواب و بیداری، یاد حرفهای زنی افتادم، حدود ده سال و چندماه پیش، انگار این روزها و شبهای من را پیش گویی کرده بود، گفته بود" اصلا فکر نکن که این اتفاق برای تو رخ نمیدهد، من ایشان را خوب میشناسم، چهارتا کار میتونی انجام بدی، مثل من، مثل او و یا مثل دیگری! و یا..." برای راه حل چهارم، مصداق بیرونی نداشت البته شاید داشت اما نمیخواست، بگوید که زنی را میشناسد که آموزههای دینی و اخلاقی را زیر پا گذاشته... و من احتمالا راه پنجم یا ششمی را در پیش خواهم گرفت.
بعدنوشت. ۴۱ درصد وراثت و ژنتیک.