من یک عذر خواهی به خودم بدهکارم برای تحمل چیزهایی که نباید تحمل می‌کردم. من عذرخواهی‌های بسیاری به خودم بدهکارم.

این شهر، شهر من نیست!

گویا بهتر است از این شهر بروم، در جغرافیایی زندگی کنم که هیچ خاطره‌ای با آن نداشته باشم. شاید بهتر است از این کشور بروم.

حقانیت از آن شما است

دیگران و تو درست می‌گفتید من اشتباه می‌پنداشتم و بر سر این اشتباه، بر باد رفتم و در ابتدای دهه‌ی پنجم زندگی‌ام، مجبورم از منفی شروع کنم.

من که گفته بودم!

لعنت به من و شزایطم! بالاخره یکی شروع به صحبت کرد و کارهای گذشته ی من، را بر سرم کوبید و گفت حقم است و از این بدتر باید به سرم بیاید، دختری که خانواده اش را به خاطر یک پسر یک لاقبا ول کند، نتیجه اش همین می شود و اینکه خانواده ات تو را پذیرفته اند، به خاطر بیچارگی تو است! تو انتخابت را کردی و حالا که فهمیدی اشتباه بوده اومدی و سر خانواده ات خراب شدی؟ خاک بر سرم که حتی پول ندارم یه سگ دونی برای خودم اجاره کنم! البته که انتظار این امر را داشتم اما خیلی خیلی سخت است. نمی دونم چرا حتی به نابود کردن خودم هم فکر نمیکنم. لعنت به من و انتخاب هایم که الان در این وضعیت هستم! بدون هیچ چشم اندازی، بی پول، بی خانه،بیکار، بی همه چیز! یعنی من چرا این همه سال، یک بار هم فکر نکردم که ممکن است این اتفاق برایم رخ بدهد و راهکاری برایش نیندیشیدم؟ چرا به او اعتماد کردم و خالصانه جهت ارتقای زندگی مان، تلاش کردم؟ چندسال پیش، سر کلاس جامعه شناسی خانواده، دانشجویی ازم پرسید اگر همسر شما به شما خیانت کند چه می کنید؟ گفتم نه امکان ندارد این اتفاق رخ بدهد، پوزخندی زد و گفت: خیلی خوش خیال هستی، برای خودت سرمایه ای جمع کن تا آن روز لااقل خانه و شغل داشته باشی، جایی برای رفتن داشته باشی بدون اینکه به خانه ی خانواده یا دوستانت بروی!حتی چندنفر را نیز در آب نمک نگه دار! خندیدم و گفتم: دیگه تو هم خیلی بدبینی! اما امروز متوجه شدم که احمق من بودم که اعتماد کردم! احمق من بودم که هرچه دیدم باورم شد که اشتباه است! احمق من بودم که مثل خر کار کردم و کار کردم و کار کردم بدون اینکه به خودم فکر کنم، انقدر ما، در ذهنم بزرگ بود که من اصلا دیده نمیشد، حالا مایی دیگر وجود ندارد، فرد دیگری ما را تکه کرد و خودش را برداشت و برد، من مانده ام، با یک منی که مدت زمان طولانی در حاشیه بوده! منی که هویتش با ما تعریف شده بوده، وسط این همه مشکلات و بدبختی، باید به دنبال هویت من نیز بگردم.

...

"گفت: «یک چیزهایی در زندگی هست که باید بپذیری! پذیرفتن، آدم را آرام می‌کند.»

به نظر من اما، پذیرفتن، یک فعل دردناک است! پذیرفتن یعنی قبول کردن. یعنی کنار آمدن. یعنی بی‌خیال شدن! یعنی تسلیم شدن. یعنی دست از جنگیدن برداشتن. یعنی رها کردن…

پذیرفتن شبیه یک مرد بلند قد است با دست‌های زمخت و تاول زده از داس، با موهای مشکی، شالی به کمر و صورت اندوهگین که ایستاده به تماشای خرمنِ آتش خورده‌اش!

شبیه آخرین ساکن یک روستای دور که وسایلش را گذاشته پشت یک وانت دارد توی جاده‌ی خاکی پر از دست‌انداز در گرد و غبار جاده ناپدید می‌شود.

شبیه زنی که دیگرلباس گل‌دار نمی‌پوشد، موهایش را روی شانه‌اش رها نمی‌کند و عطر مورد علاقه‌اش را فراموش کرده…

پذیرفتن، جدا شدن است. جدا شدن تکه‌ای از قلبت که برای همیشه خالی خواهد ماند…"

قرارمان این بود؟ قرارمان فصل انگور نبود؟ لعنت.

راه‌پیمایی سکوت

بیست و سوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت.

Trust no one.

حالم خیلی خیلی خیلی بد هست.

اکسپکتو پاترونوم

دچار اختگی عواطف شده‌ام، نه مهربانی، نه عشق، نه خشم، نه نفرت، نه عصبانیت، هیچ هیچ. نه دیگراتفاقی خوشحالم می کند و نه دیگر اتفاقی ناراحتم می کند. فقط مطمئن هستم به هیچ فردی نباید اعتماد کنم . خودم و خودم و خودم. داروها رو میخورم و خواب و خوراکم مختل شده است، اما ایرادی ندارد از دائما گریه کردن و هیچ کاری نکردن بهتر است و من خواب و خوراکم را باگریه نکردن، معامله کردم. بله درازایش مدام گریه نمی‌کنم! برای من بهترین انتخاب بود. هنوز نمی توانم کتاب بخوانم، تمرکز ندارم و مطلقا چیزی ناراحت یا خوشحالم نمی‌کند، دیگر به جزییات گذشته هم خیلی فکر نمی‌کنم هرچه بود و هرچه شد و هرچه کرد، الان نتیجه این شده است و باید یپذیرم و بپذیرم و بپذیرم. جزییات بسیار بسیار آزارم می‌هند، که آن روز که آن اتفاق افتاد او فلان کار را انجام داد، همه چی با نقشه قبلی گویا پیش رفته و همه می دانستند به جز من! هفته پیش یکی از دوستان مشترکمان با من تماس گرفت و ما ؟ را به خانه شان دعوت کرد، من هم ماجرا را شرح دادم و روزی که دیدمش متوجه شدم او و همسرش بیشتر از من در مورد ماجرا می دانند.... البته تنها آشنای مشترکی بود که به من زنگ زد، گویا بقیه آشنایان مشترک مان، به هز دلیلی ترجیح دادند که من حذف شوم.

حتی دیگر این مساله نیز آزارم نمی دهد، این که در یک منجلاب تا خرتناق دروغ و ریا و کثافت کاری زندگی کردم و مطلقا هیچ چیزی متوجه نشدم و یا اگر هم پرسیدم ، پیچانده شدم، رنجورم. نمی دانم، اما واقعا ارزش این همه دروغ و کثافت کاری را داشت؟ حذف من بسیار بسیار آسان تر از اینی بود که رخ داد.دنیا جای عادلانه ای نیست، اموزه های اخلاقی، پشیزی ارزش ندارند و مرگ خوارها، برای بلعیدن شادی و عشق و امید، همیشه شکم شان رو به بیابان است. فقط می توانم بگویم که مرگ خوار نشدم. شاید همین دستاورد در قبال آن همه اعتماد و عشق و امید کافی باشد.

تحقیر، تحقیر، تحقیر!!!

جلسه ی رسیدگی به حقوق؟؟ قانونی؟؟ زوجه، در محل دفتر زوج(و زوجه).

رفت آن که پیش پایش/ دریا ستاره کردی

سودایِ هم‌رهی را گیسو به باد دادی(م).

اِما

دوست جدیدی برای خودم فراهم کردم. دوستِ قشنگم، شکاف کام دارد و این خصوصیت او را از دیگران، متمایز کرده است.

مایِ بدونِ من

ما متارکه نکردیم، ایشان به بدوی‌ترین و تحقیرآمیزترین شیوه، مرا از زندگی‌مان و حرفه‌مان حذف کرد.همه‌ی عواطف و احساسات مرا نادیده انگاشت و با قلدری تمام، منابع مالی مشترک را مصادره کرد و مبلغی تحت عنوان حقوق ماهانه برای من در نظر گرفت. با گستاخی، دیوار مشکلات را بر سر من شکست و من تبدیل شدم به علت العلل همه‌ی مشکلات زندگی‌اش، بی‌مهری خانواده‌اش را نیز بر گردن من انداخت. حتی ناباروری خود را به نام من سند زد. در نهایت گستاخی صورتجلسه آماده کرد و من را از هر دو شرکت بیرون کرد، دستور داد که من از لیست بیمه‌ی شرکت حذف بشوم، دسترسی من به مگا و ای پی ال را مسدود کرد.مرا به عنوان دزد یوروها و وصیت‌نامه‌اش معرفی کرد و گفت میزان یورویی که در گاوصندوق بوده و اکنون نیست را در حساب من می‌گذارد،کدام حساب ؟ را نیز خودش تعیین کرد.

بله عزیزم، ما متارکه نکردیم، ایشان خودخواهانه مرا تا مرز جنون و فروپاشی پیش برد.

من چه کردم ؟ فلج، گنگ و لال، فقط نظاره کردم و برای آخرین بار به تصمیمی که او گرفته بود، احترام گذاشتم.

درس اول

تو به من آموختی که، هیچ‌گاه، به هیچ فردی اعتماد نکنم.

از معنا تهی شده است.

هنوز نمی‌توانم کتاب بخوانم. باید کتاب خواندن را شروع کنم، سخت است، خیلی سخت! اما به سختی اتفاقاتی که رخ داده نیست.

ما ز اسب و اصل فتاده‌ایم

ما پیاده‌ایم ای سواره‌ها

دوباره می‌سازمش؟

حالم خوب نيست داروهایم را میخورم اما باز استرس دارم، ناگهان مکث می‌کنم و هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم، دچار اختلال شناختی شدم، به هیچ یک از عواطفم اطمینان ندارم در برخورد با دیگران گنگم! نمی‌دانم الان این احساسی که دارم درست است یا خیر؟بر پایه‌ی این احساس می‌توانم تصمیمی بگیرم یا خیر؟نکند اشتباه کنم! لعنت به روندی که مرا به اینجا کشانید.فقط مطمئن هستم که این همه سال بر باد رفته است و باید از نو بسازم! این بار تنها با اتکا به هوش و پشتکار و پوست کلفتی خودم. اول باید از گنگی دربیایم، مثل ققنوس دوباره از خاکستر خودم برخیزم! سخت است اما نه سخت تر از اتفاقاتی که تاکنون رخ داده است. امیدوارم نیستم که بتوانم، مجبورم که بتوانم.

حذف شدم.

خودم

اعتماد به نفس، عزت نفس، اعتماد مرا به باد دادی ! عواطف و احساساتم هیچ پنداشتی و من را از زندگی‌مان و کارمان؟ حذف کردی! دقیقا کاری را انجام داده بودی که اغلب اطرافیان‌مان پیش‌بینی کردند! بالاخره دو تا شرکت در ایران، دو تا دسته چک مسقط بانک، تاسیس یک شرکت حمل، چشم اندازش حذف من بود. گاهی فکر می‌کنم که همه‌ی توانم را به کار بیندازم و هرچه ساخته‌ایم؟ را نابود کنم تا ... اما این کار تحقیر و توهین مضاعف خودم است، تو هر چه بودی، هر چه کردی، انتخاب عاشقانه‌ی من بودی، من فقط پای انتخابم ایستادم تو گفتی من برای تسویه حساب با خانواده‌ام این کار را انجام دادم و من دیگر لال شدم،راستش سعی می‌کنم دیگر برای مهم نباشد که تو و دیگران در مورد من چه فکری می‌کنی؟ خودم و خودم و خودم که می‌دانم ماجرا چیست، تو انتخاب من بودی و من به خاطر انتخاب کنم الان نه چاه هستم، من نخواستم حرف دیگران را باور کنم اما تو در عمل حرف دیگران را به من نشان دادی! شاید باید از تو تشکر کنم که مزخرف دیگران را در عمل برایم معنا کردی.

My last Noroz was the worst Noroz I have ever had.

امان از مواجهه من و آفتابگردان‌ها!

دماغ نارنجی قشنگم، گم شده است. گویا او هم مرا بیرون کرده است.

خون پاش و نغمه ریز

خنده دار است که وقت بگذاری، نظر بدهی تا هدیه سال نوی شرکت‌تان(شان) را انتخاب کنی، بعد رنگ را انتخاب کنی و خودت مطالب روزانه‌ات را در سررسیدی که به همراه کناب‌هایی که سفارش دادی، دانشجویت تحت عنوان هدیه برایت می‌فرستد بنویسی. دنیا که هیچ، عقبی هم وفا ندارد ای نور هر دو دیده! به راستی این بود زندگی؟به راحتی یک شناسه را تغییر دادند و همه چی تمام شد! خالا صفحه‌های ۱۸ هر ماه، پر از یادداشت است! که این جمله در بین‌شان مشترک است * از معنا تهی شده است* بله به همین راحتی یک روز دیگر مفهومی ندارد، روزی که ۱۰ سال، یکی از دوست‌داشتنی‌ترین روزهای زندگی‌ام بود حالا دیگر معنایی ندارد، تقویم برایم شبیه به فرش ابریشم نفیسی شده است که زیباترین گلش توسط یک آدم احمق، بر سر هیچ و پوچ، با سیگار سوخته باشد و جوری به گل‌ها آسیب زده است که به هیچ وجه، قابل ترمیم نیست و من همیشه جای سوخته‌ی گل‌ها را می‌بینم و حفره‌ای در درونم خالی می‌شود،اگر یادم برود دمپایی بپوشم سوختگی‌های فرش، پایم را زخم می‌کند و جای زخم خونریزی می‌کند!

من دوره می‌کنم

شب را

روز را

هنوز را.

شاید من مسئول به وجود آمدن زخم‌هام نباشم اما صد درصد مسئول مرهم گذاشتن و در مسیر بهبود پیش ببرم‌شان من هستم.

نفرین ابدی بر …

نفرین ابدی بر من، بر تو، بر مایی که ما سال‌ها ساختیمش و تو در کمال خونسردی و خودخواهی نابودش کردی. زخم روی زخمم! درد روی درد، رنج روی رنج. این بود زندگی؟ قرارمان این بود؟ البته که تو قرارهای زیادی با آدم‌های زیادی خواهی داشت، بر عهدی که با من بستی نپاییدی، حتی با عهدی که در کربلا به من گفتی( اگر دروغ نگفته باشی) بستی نیز نپاییدی، کاش پاییدن عهد را آموخته بودی و صرفا ادایش را در نمی‌آوردی(صد البته که این هم قسمتی از نقشه‌ات برای بیرون راندم من از زندگی‌ات بود) در هر حال نفرین ابدی بر من، بر مایی که ... و بر تو.

بله کاری از دستم برنمیاد به جز نال و نفرین. اعتمادم، عشقم، زندگی‌ام، تخصصی که برایش جان کنده بودم را همه را به یغما بردی، می‌دانم که در امر دیگری باز تخصص به دست میاورم و زندگی‌ام را می‌چرخانم، می‌دانم دنیا به انتها نرسیده است من زنده هستم اما حفره‌هایی هم هست که تا آخرین روز زنده ماندنم باز خواهند ماند، زخم‌هایی با من خواهند ماند که هر روز عفونت می‌کنند و برای درمان‌شان باید مرتب آنتی‌بیوتیک مصرف استفاده کنم، اعتماد، عشق، شادی ‌و اعتماد که به فاک عظمایشان دادی! نفرین ابدی بر من، بر مایی که ... و بر تو.

مثل یک مرگ‌خوار، همه‌ی رنگ و لعاب و شادی زندگی‌ام را مکیدی، نفرین ابدی بر من، بر مایی که ... و بر تو.

من بی برگ خزان دیده

این که با تحقیر تمام، بیرونت کنن و نتیجه این همه سال تلاش دو نفره رو مصادره کنن، موقعیت‌ها و لینک‌ها رو به گ. ا بدن، بعد درآمد و پس‌انداز حاصل این چند سال رو حق خودشون بدونن بعد بیان ژست انسان برابری‌خواه و متمدن رو بگیرن و بگن ما همه‌‌ی حق و حقوقت رو میدیم، عین پست فطرتی و خود کثافت بودن است. از دسترنج خودم دارن چی رو می‌بخشن؟

چی جبران میشه؟ چه جوری جبران میشه؟ عواطف و احساسات رو کیلویی حساب می‌کنن؟ فاضلاب تو این دنیا و تصمیماتی که من گرفتم و ایده‌های احمقانه‌ای که من داشتم. حق و حقوق من شمردنی نیست، اگز هم به شمارش دربیاد، نمی‌تونن پرداخت کنن! اما روی کاغذ داستان چیز دیگری است، 14 تا سکه که عین استخون پرت می‌کنن جلوم و منم باید دم تکون بدم و تشکر کنم. فاضلاب تو این دنیا و زندگی که من برای خودم خواستم.

من كه پذیرفتم و از زندگی عاطفی و شراکت مالی بیرون گذاشته شدم اما دنیا و زندگی لااقل برای من عادلانه نبود! خری بودم که بارها را بر دوش کشیدم و در نهایت با یک هش، بیرونم کردند. من با وجود موقعیت خوبی که در حیطه‌ی شغلی داشتم تنها فردی بودم درایران که همزمان دو مدرک داشتم، عطای کارکردن در این زمینه را به لقایش بخشیدم! در آستانه‌ی دهه‌ی پنجم زندگی‌ام، باید از نو بسازم، مجبورم که از نوبسازم. متاسفم که بعد از این همه سال، من را نشناختند و شبیه خودشان با من رفتار کردند.
نه می‌بخشم و نه فراموش می‌کنم.

اولین جلسه‌ی دادگاه امروز است، من نمی‌روم، یکی از عاقلانه‌ترین کارهایی که در زندگی‌ام انجام دادم هر چند با قرض، گرفتن وکیل بود. من تحمل این بوروکراسی را نداشتم، کارم به جنون می‌کشید.