می‌گوید برای ما جای تعجب دارد که شما با آن همه دانش و پشتکار، عکستان در سایت نیست... گفتم: مشکلی پیش آمده و من دیگر در آن حیطه کار نمی‌کنم.

بعد از اینکه گفتگوی‌مان تمام شد دوباره انگار قیر مذاب روی قلبم ریختند. دندان به دندان ساییدم، حیف از آن همه سعی و تلاش!!!! صد البته که در قبال عواطفی که بر باد رفت، این سعی و تلاش خیلی به چشمم نمی‌آید. اما باز هم حیف و صد حیف!!! آینده را در سایه‌سار این تجربیات، بهتر، غنی‌تر و رنگی‌تر می‌سازم و این بار اطمینان دارم، فردی نمی‌تواند بنفش، صورتی و نارنجی‌هایم را با سیاهی‌های بی‌پایانش، تیره و تار کند. روشنی دنیای خودم بسیار بسیار مهم است.

رفتم و آزمایش بتا دادم.

در رفت و آمدم بین

بد

بدتر

بدترین

خیلی بد و این چرخه ادامه دارد... دلم می‌خواد بخوابم و وقتی بیدار شدم از این چرخه دراومده باشم! خواب مگر اثر کند... به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را...

حیوانی در کالبد انسان!

خیلی بد هستم! افتادم تو یه چرخه‌ی بد، بدتر، بدترین و خیلی بد.

با وجود اینکه از هفته‌ی قبل برنامه ریزی کرده بودم، برنامه‌ها محقق نشد! امیدوار بودم که حالم به شود، اما نشد و ته چاهم! این چاه چه ارتفاعی دارد که من همیشه ته آن هستم و تهش هم به انتها نمی‌رسه.

تقریبا سال پیش، همین روزها، یکی از دغدغه‌های ایشان این بود که اگر زنی به واسطه‌ی شرکت همسرش؟؟؟ در عمان، اقامت دوساله‌ی عمان را بگیرد، بعد از طلاق تکلیف اقامت زن چه می‌شود؟ نمی‌دانست همسر محترم می‌تواند رفتاری بکند که زن همه چیز را بگذارد و برود و در این پروسه، چیزهایی از دست برود که اقامت دو ساله‌ی عمان، اصلا به چشم زن نیاید. حیف از آن چیزهای نازنینی که به یغما رفت... حیف از آن اعتماد و عشق و امید که به خاک سیاه نشست، حیف از آن عمری که صرف ایشان و ساختن آن زندگی و آن ...شد... حیف و صد حیف!!!! بعد از یک سال اکنون زنی مانده است که برای ترشح یک گرم هورمون سروتونین، راه می‌رود و می‌دود و راه می‌رود.

این روزها، را فقط می‌گذرانم تا بگذرند.عجب جان سختی هستم من! واقعا این قدر هیجان، برای زندگی یک زن معمولی در خاورمیانه، لازم بود؟ اگر پروردگاری باشد، پاسخ این سوال را باید بداند.

معارفه

این رو می‌بینی، یازده سال با شوهرش کار کرد آخرش هم شوهرش بیرونش کرد و اینم با یه چمدون لباس برگشت!

انگار به نقطه‌ی صلح با خودم و شرایطم رسیده‌ام و این خوب است.

جهت اینکه یادم نرود چه اتفاقی رخ داد.

امروز همکارم موسیقی پلی کرده است و اعتقادی به هندزفری و حریم شخصی ندارد، از صبح همایون شجریان، می‌خواند رفت آن سوار کولی، محمدرضا شجریان می‌خواند ببار ای بارون ببار، چاووشی می‌خواد تو بی من کجایی؟...جالب این است که منم هم‌نوایی می‌کنم و اشک‌هایم هم روان نمی‌شوند... گویا دارم به حالت ریست فکتوری بازمی‌گردم.

پانیک شدم،سر یک موضوعی که اصلا به من ارتباط نداشت! اما روان و جسم‌ من، تحلیل رفت. از چت جی پی تی می‌پرسم چرا؟ می‌گوید با توجه به اتفاقات رخ داده، ذهن و بدن شما نسبت به هر موقعیتی واکنش نشان می‌دهد و این حساسیت‌های بعد از یک تجربه تلخ و پر استرس ممکن است ماه‌ها، یا سال‌ها ادامه داشته باشد ولی با گذر زمان کمرنگ می‌شوند.

روزهام رو با پیاده روی شروع می‌کنم البته از سه شنبه بیشتر نظاره‌گر پیاده روی دیگران هستن،اما بعد از آن گیجم! پشت میزم می‌نشینم و به مانیتور خیره می‌شوم و چند دقیقه کاری انجام نمی‌دهم... دچار یک نوع سکون شده‌ام، به ذهنم‌ رسیده فعالیتم را بیشتر کنم و بیشتر و بیشتر ذهنم و جسمم را درگیر مسائل کاری مختلف کنم... این چه عقوبتی است؟ چرا تمام نمی‌شود؟ دیگر چه باید انجام می‌دادم و یا انجام بدهم تا این رخوت و خمودگی از زندگی‌ام رخت بربندد؟ شاید بهتر باشد شغلم را تغییر دهم؟ یا تصمیم جدیدی بگیرم و وارد حیطه‌ی دیگری شوم؟ هرچه هست باید زودتر تصمیم بگیرم و تصمیمم را عملی کنم...

یک حجم بزرگ سیاهی و تباهی، من رو در خودش غرق کرده!

با حمایت خواهر جان، رفتیم تئاتر و تونستم همه چی رو مدیریت کنم، خوشحالم ؟ بله...پیش به سوی زندگی....

پیوند من با من

امروز خواب ماندم، سه روز است پیاده روی نمی‌کنم می‌نشینم و دیگرانی را که ورزش می‌کنند را نگاه می‌کنم... در مورد مسائل احساسی و اعتماد که به سخره گرفته شده بودند، کاری از دستم بر نمی‌آید و این احساس عدم اطمینان و عدم اعتماد با من زندگی می‌کند، در مورد مسائل مالی نیز، باید برنامه ریزی کنم ... دیشب تقریبا نخوابیدم و برای خودم مساله را چندبار توضیح دادم، بهتر است به پذیرفتن شرایط ادامه دهم و آن یازده (سیزده) سال با همه‌ی ماجراهایش را به عنوان پیشینه بپذیرم و به آب بسپرم... در گفتار توانستم خود را قانع کنم که دوباره از هیچ شروع کنم باید در عمل نیز این اتفاق رخ دهد... از این مرحله نیز باید با کمترین آسیب عبور کنم... دیگر رسما هم من هستم و من! باید به من اتکا کنم و راه بیفتم... خوبیش این است که من، درست است که غرغرو است اما همراه است و فقط در پی منافعش خودش نیست...

وکیلم متن حکم را برایم فرستاد، صد آه و افسوس از عمر و احساسات نابود شده از اعتماد و عشق بر بادرفته... من هم در عواطف و احساسات نابود شدم، هم در مسائل مالی، ترنج ها و یاسمین‌ قشنگم بدون من راه خود را ادامه می‌دهند و رشد می‌کنند و من هیچ!!! نقش و سهمی در بالیدن آن‌ها ندارم، پس‌اندازمان هم توسط ایشان مصادره شده و حق و حقوق مالی من را!!!! طبق شرع و عرفی که من به آن اعتقاد نداشتم و ندارم و ایشان نیز بنا به مصلحت روزگار و منفعت خودش، اعتقادش تغییر می‌کند، ازدسترنج خودم، پرداخت می‌کنند... متاسفم برای خودم و انتخابم!!! گویا قیر سیاه و جوشانی روی قلبم ریخته شده است...زهی اعتماد و عشق و محبت من که در این سال‌ها به پای زندگی ریخته شد که بنیانش دروغ و فریب و نیرنگ بود و من ساده‌دل نازک خیال، پای انتخابم ایستادم...

احتمالا باید خوشحال باشم که بالاخره به طور رسمی هم، ماجرا تمام می‌شود.

حالم خوب نیست.

تو خودت یک لشکری!

مامان سختش بود که جریان من را برای مامان و خواهرانش بگوید و یکی از دغدغه‌هاش این بود که چه جوری به مامانش بگه، منم گفتم: من خودم میگم ... امروز زنگ زد که مهمون داریم اگه در مورد تو پرسیدن چی بگم؟ گفتم: هرجور خودت راحتی... هرچی می‌خوای بگو.من هیچ مشکلی ندارم.

خواهرجان، دیشب پرسید خیلی گریه کردی... من اصلا گریه نکردم، نگران پنیک بودم که دارو خوردم.

بله دقیقا هیچ مشکلی ندارم. یه بی‌خیالی خوبی مرا احاطه کرده است.

عنوان پست، توصیف یکی از دوستانم از من است.

قاضی حکم را صادر کرده است، مرحله بعد آزمایش خون و دفترخانه... احساس می‌کنم در خلا هستم... گیج و گنگ و گول. مطمئنم ناراحت نیستم. احساس معلق بودگی دارم.

حالم خوب نیست، استرس و اضطراب روانم را دریده‌اند. این چه روزگاری است لعنت ابدی بر من و انتخابم.

استرس فردا، آزارم می‌دهد، نه خوشحالم نه ناراحت!!!!

چه گذران عجیبی هست!

شاید مدتی اینجا ننویسم، امروز که پست‌های قبلی را می‌خواندم، محتوای تمام پست‌هایم، غرغر و ناله است، بر خلاف ظاهرم که سکوت کرده‌ام و تا سوالی از من نپرسند، حرفی نمی‌زنم، اینجا وراجی می‌کنم و محتوای وراجی‌هایم نیز، غم و اندوه است... نمی‌دونم افسرده هستم یا نه؟نمی‌دونم ناراحت هستم یا نه؟ نمی‌دونم خوشحال هستم یا نه؟ نمی‌دونم دقیقا چه حسی دارم... سعی کردم به زندگی روتین و روزمره برگردم نمی‌دونم موفق بوده‌ام یا نه؟ نمی‌دونم دوباره برای مهاجرت اقدام کنم یا نه؟ نمی‌دونم چی خوشحالم می‌کنه یا چی ناراحتم می‌کنه؟ در بی‌تفاوتی به مقام اولوهیت رسیدم...داروهایم را می‌خورم، به دنبال تراپیست جدید می‌گردم، پیاده روی و کار و کتاب و ... و منتظر زنگ وکیلم... فقط در حال گذران هستم... شاید بهتر باشد شرح این گذران، در من رسوخ کند و سکوتم‌ امتداد پیدا کند...لعنت به من و انتخاب‌هایم...

شاید هم بنویسم و پست نکنم و نوشته‌ها در دل شراب تلخ بماند، شراب تلخ ورم کند...

حالم خوب نیست! البته خوب نبودن حال من، گویا روال شده است و عادی است...

دیشب خوب نخوابیدم، کابوس پشت کابوس... گویا این کابوس‌ها را نیز باید به عنوان بخشی از زندگی‌ام بپذیرم... من می‌پذیرم و زندگی را ادامه می‌دهم، اما روزی چندبار از خودم می‌پرسم این پذیرش‌ها، تاوان چیست؟ تاوان خواستن و نخواستن؟ من که همه‌‌ی شرایطی که ایشان مقرر کردند را بدون چون و چرا! پذیرفتم... چرا هنوز رنج می‌کشم؟ این رنج ابدی است؟

تا قبل از اینکه بنویسم یا بگویم، کلمات از سر و کولم بالا می‌روند و به محض اینکه شروع به نوشتن یا صحبت کردن می‌کنم، من می‌مانم و یک کویر خالی از کلمات! گویا فقط با خودم می‌توانم صحبت کنم. گویا فقط به خودم می‌توانم اعتماد داشته باشم! یکی از پیامدهای اتفاقی که رخ داده، عدم اعتماد م اطمینان به دیگری است...

این دو هزار و یک ترک

روزها می‌گذرد و من می‌گذرانم، پیاده روی، کار، کتاب، یوتیوب، دارو، تراپی، غذا، بازی کردن با پسرک سیه چشم و سیه مو، معاشرت با مامان و خواهرجان و خواب و این چرخه تکرار می‌شود. روزها را فقط می‌گذرانم، سعی می‌کنم اصلا به گذشته و چرایی وضع کنونی فکر نکنم، در حالی‌که به دنبال فردی می‌گردم که با او فقط صحبت کنم امابه سختی با دیگران صحبت می‌کنم، مامان و خواهرجان، چیزی از من نمی‌پرسند و صرفا همراهم هستند...پانزدهم گویا وقت دادگاه است، هیچ حسی ندارم فقط خوشحالم که لازم نیست در جلسه‌ی دادگاه شرکت کنم، این روان رنجورم را تکه تکه، کنار هم گذاشتم و فروپاشیدنش را دیگر تاب نمی‌آورم... باید مراقبش باشم تا دو هزار و یک تکه‌اش، سه هزار و چهارهزار ترک و یک تکه نشود... پیاده‌روی که می‌روم، افراد بسیاری را می‌بینم که ورزش را حرفه‌ای انجام می‌دهند، تکواندو، دوچرخه سواری، شنا و ...و مدال دارند، شاید به ورزشی روی بیاورم. در گذر همین روزها، چهل و یک ساله شدم، حس عجیبی نسبت به یک سال گذشته دارم، البته گویا با گذر زمان، حسم تغییر می‌کند... گاهی فکر می‌کنم هرچه بوده، تمام شده است و با تمام شدنش من هم تمام شدم. طوفان سهمگینی را از سر گذرانده‌ام و منطقی است که حال و روزم این باشد...گاهی بی دلیل، اضطراب می‌جود مرا.

چهل و یک سال و یک روزگی...