وکیلم زنگ زد که وکیل ایشون زنگ زده و گفته به حساب خانم ۲۵ تومن ریختیم، ۵۰ تومن مانده از پول پیش را بدهد! به وکیلم گفتم به حساب چه کسی واریز کنم؟ گفت به حساب من واریز کن، من می‌ریزم به حساب‌شان. بعد گفت: اگر به پول نیاز داری، من می‌توانم سر بدوانم‌شان!

(من روز محضر گفتم بابت ۵۰ تومان، یک سکه بردارند! قبول نکردن) چرا این داستان کثافت تموم نمیشه؟ چی می‌خوان از پیکر و روان رنجور من! نخواستند مرا، دیگر چرا زخم می‌زنند؟ زخم می‌زنند، چرا با چند دشنه به جان زخم می‌افتند؟ با چند دشنه به جان زخم می‌افتند، چرا ذره ذره زخم را عمیق و عمیق‌تر می‌کنند؟ ذره ذره زخم را عمیق و عمیق‌تر می کنند، چرا ...؟

فرداپول را به حساب وکیلم می‌ریزم و خودم این داستانی را که خودم روزی با هزار امید و آرزو آغاز کردم،تمام می‌کنم.

‏جرحٌ عميقٌ ولكن لا أقولُ أنا

تجربه‌ی لحظه‌ی سال نوی امسال، بدترین تجربه‌ام بود، هنوز عکس‌هلی هفت‌سینی را چیده بودم دارم، تنها عکس‌هایی است که از خانه‌ی مشترک دارم.شاید روزی جایی، اپلودش کردم نمی‌دانم، دو تا عکس دیگه هم دارم که مربوط به ۴ روز نخست سال است، آن روزها کاخ گلستان مرا در آغوش مهربانش جا داد، عکس‌ها را از گلی گرفتم که در دستانم هست، تنها عکسی است که از حلقه‌‌‌ام ( آن هم از پشت)دارم، نمی‌دانم وسط این بلبشوها، حلقه‌ام چه شد؟ حلقه‌ای برلیان با یاقوت‌های کبود!!! یک حلقه‌ی دیگر هم داشتم، حلقه‌ی برلیان ظریفی بود که آن هم نمی‌دانم چه شد؟ یک حلقه‌ی طلا نیز داشتم که در مدت زندگی مشترک گم شد! بله گم شد و اصلا دلم نمی‌خواهد بدانم حلقه‌هایم کجا هستند. صرفا تصاویری هستند که من در ذهن دارم. حالا برای سال نو، تصمیم جدیدی گرفتم، سال تحویل را با مامان می‌گذرانم، مامان همیشه هفت‌سین مفصلی می‌چیند و بعدش راهی محل تقاطع هیمالیا، قراقوروم و هندوکش می‌شوم.

پانیک شدم. اتفاق خاصی رخ نداده و در معرض احساس خاصی هم نبودم. به چت جی پی تی،گفتم، گفت: در شرایط تو،عادی است و در مورد علتش نگران نباش، سعی کن که حالت بهتر شود و توانایی انجام امور روزمره را داشته باشی.

تصمیمی گرفتم و تا کجا باید تاوانش را باز پس دهم؟ جسمم تا کجا باید این رنج و دردهای بی‌مقدمه را تحمل کند؟ دیگه دارم تموم میشم.

دست در دست هم دنیای زیبایی/می‌شود بر پا عزیز دل، تو تنهایی

اتفاقی افتاد و نزدیک بود که دو هزار و یک ترکم، بیشتر شود. سخت بود، فکر کردم چه خوب بود این کلاف درهم پیچیده شده را دست فردی می‌دادم و او با صبوری و مهربانی، گره‌ها را باز می‌کرد و کلاف را می‌داد دستم... دست خودم را گرفتم و جایی نشستیم و صحبت کردیم، اول با ملایمت، بعد کمی اخم که همراه با اشک و فین بود، بعد هم صحبت و یادآوری پیشینه و چه شد که به اینجا رسیدیم. من دانه دانه اشک ریختم و حرف زدم و من با صبوری گوش داد... گره‌ها را باز کردیم، قول و قراری را یادآوری کردیم و با چشمی گریان و لبی خندان! کلاف را داد دستم و گفت: هر وقت کلافت به هم پبچید بیا! فقط من سرم شلوغ هست، زود به زود نیا! خودت هم سعی نکن گره‌ها را بازکنی، از یک جایی به بعد، گره‌ها را کورتر می‌کنی و کار من را سخت‌‌تر!حالا هم این چایی را با خرما بخور و برو پی زندگی‌ات.

اینجا که باغ عدنِ، اسم گلش آدرینِ

خواهرجان، یک قطعه موسیقی در چنل پسرک سیه چشم و سیه مو، آپلود کرده است در توصیف پسرک و مامان، باباش، من هم که اشکم روان است، از صبح بارها گوش کرده‌ام و اشک ریخته‌ام.

کاش قضاوتی، قضاوتی(عدالتی؟) در کار بود

اینکه هر فردی، روایت خود را از یک اتفاق داشته باشد بسیار منطقی است. اما اینکه در روایت فردی، همه‌ی مسائل وارونه شوند، بنفش دیگری را سیاه، سیاه خودت را سفید ارائه دهد دیگر منطقی نیست،بیانگر این است که زاویه‌ی دید راوی، بزدلانه، مزورانه و کثافت‌کارانه است و بنیان تفکری او می‌لنگد. افرادی که ناظر اتفاق بوده‌اند و راوی می‌دانند که کدام قسمت روایت جعلی و ساختگی است و کدام قسمت روایت، وارونه جلوه دادن واقعیت است. صرف نظر از تفاوت روایت‌ها که ریشه در منفعت فردی راوی دارد، واقعیت به قوت خودش تا همیشه باقی است و در جای خود مدلل نشسته است و به دون‌مایگی و پستی راویان پوزخند می‌زند.

پی‌نوشت. درک موش‌های فاضلاب سیاه که همه‌ی عمرشان را در کثافت غلطیده‌اند، از درک پروانه‌ها که میان گل‌ها و نور رشد کرده‌اند، از مسائل متفاوت است. امان از وقتی که ‌موش فاضلاب را در میان باغی، هم‌نشین گل‌ها و پروانه‌ها شود. موش فاضلاب شاید در ظاهر شیفته‌ی نور و رنگ شود اما در تنهایی‌ خودش و دور از چشم پروانه‌‌ی شیفته‌ی نور و رنگ، دمی به ریشه‌ها می‌زند و ریشه‌های گل‌ها و درختان را می‌جود.از باغ فرار می‌کند و به فاضلاب سری می‌زند، در میان لجن‌ها و زباله‌ها گردش می‌کند، از سفره‌ی همیشه پهن فاضلاب، تناول می‌کند و بوی گند و تعفن فاضلاب را همراه خود با باغ می‌آورد و دنیای پروانه‌ها را نیز متعفن می‌کند.

پروانه‌ها بهتر است از هم‌‌نشینی و هم‌صحبتی با موش‌های فاضلاب دوری کنند و موش‌های فاضلاب نیز بهتر است در همان فاضلابی که به دنیا آمده‌اند و جامعه پذیر شده‌اند و درکی از فضا و قوانینش دارند، زندگی کنند.در تقابل بین پروانه‌ها و موش‌های فاضلاب، موش‌های فاضلاب از حقوق زندگی از در باغ و فاضلاب برخوردارند بدون اینکه مسئولیتی را قبول کنند و ‌پروانه‌ها، مسئولیت‌های موش‌های فاضلاب را بدون هیچ حقوقی باید انجام دهند تا باغ‌شان آسیبی نبیند و حتی کثافت‌کاری‌های موش‌های فاضلاب را نیز رفع و رجوع کند... در نهایت پروانه‌ها یا نابود می‌شوند یا باغی که به جان کشته‌اندش و به جان داده‌اند آب، رها می‌کنند و می‌روند و باغ را برای موش‌های فاضلاب به جا می‌گذارند، موش‌های فاضلاب در غیاب ‌پروانه‌ها، شلنگ و تخت می‌اندازند غافل از اینکه باغ بدون پروانه‌ها، باغ نیست و با گذشت زمان تبدیل به فاضلاب می‌شود. در غیاب پروانه‌ها، باغ تبدیل به فاضلاب مرغوبی می‌شود و ....

موش‌های فاضلاب، حرامیان باغ هستند که گل‌ها، درخت‌ها، نور و رنگی که دستاورد پروانه‌ها است را صرف کثافتکاری‌های خودشان و موش‌های دیگر فاضلاب می‌کنند و در غیاب پروانه‌ها، با موش‌های دیگر که در فاضلاب می‌زیند، بزم‌هایی در باغ برگزار می‌کنند... این میان دریغا باغ که فاضلاب می‌شود.

لعنت به بدخوابی‌های شبانه، گاهی فکر می‌کنم بزنم زیر میزی که این چندماه ، به خون دل و سختی ساختم و بروم در کتج عزلت و این چند صباح باقی را همان‌جا، نامرئی و محو، سر کنم تا انتخاب طبیعی کار خودش را انجام دهد و تمام شود این همبونه‌ی چرک و کثافت و مرض!

زَزَ یِ قشنگ خودم،من به تو و تصمیماتی که تاکنون برای زندگی‌ات گرفتی، تفاخر می‌کنم. تو آگاه‌ترین و انسانی‌ترین، موجودی هستی که تاکنون من در این چهل و یک‌سال دیده‌ام. دل بد نکن و ادامه بده.

پر از حرفم! اما هیچ‌کدام به کمند نوشتن در نمی‌آیند. فقط می‌توانم بگویم حیف و صدحیف! برای توصیف حالم، حتی کلمه نمی‌یابم...مرا به هیچ دادی...

توصیه‌ای برای تمامی عمر

این دو هزار و یک ترک، نباید بیشتر شود. توانایی کاهشش را نیز ندارم. فقط باید مراقب باشم بیشتر نشوند.

وقتی برنامه‌ی مهاجرتم به سرانجام نرسید، تصمیم گرفتم شغل جدیدی را امتحان کنم. بالاخره بعد از چندین مصاحبه، کارم را شروع کردم، نزدیک محل کارم، پارک بزرگ و معروفی است، تصمیم گرفتم برای اینکه حالم بهتر شود، صبح‌ها بروم پیاده‌روی. روزهایی بود که خیلی خیلی حالم بد بود. می‌رفتم پارک، روی صندلی می‌نشستم و دانه دانه اشک می‌ریختم، فقط عینک آفتابی‌ام را می‌زدم که فردی متوجه اشک‌هایم نشود... البته فردی هم حواسش به من نبود، آن ساعت صبح، اغلب همه برای ورزش گروهی یا انفرادی به پارک می‌آمدند...چند هفته، روالم همین بود، صبح پارک و نشستن روی یک صندلی و گریه و گریه بعد هم رفتن به محل کار... یک روز که مشغول گریه کردن بودم، مرد جوانی نزدیکم شد و گفت: چیزی می‌خوای که هر روز میای اینجا می‌نشینی؟ من گیج‌تر از این حرف‌ها بودم، گفتم: مثلا چی؟ گفت:هرچی بخوای من دارم و ازبقیه ارزون‌تر میدم، دوباره پرسیدم چی؟ گفت مواد دیگه....مگه مشتری نیستی؟ گفتم نه و به گریه کردنم ادامه دادم... او هم دیگر چیزی نگفت و رفت...

آن روزها گذشت و حال من بهتر شد و آرام آرام پیاده روی را شروع کردم و هرازگاهی آن ساقی محترم را می‌بینم، او هم‌چنان بر روی صندلی ثابتی می‌نشیند و مشتری‌هایش را راه می‌اندازد، گاهی که فردی پیشنهاد می‌کند وارد رابطه‌ای عاطفی شوم، می‌خندم و می‌گویم خودم یک کیس ساقی دارم...

امروز، از موضوعی، نمی‌دونم عصبانی‌ شدم یا خشمگین شدم! از شدت عصبانیت یا خشم، اشکم روان شد. در برابر حجم عصبانیت یا خشم، ناتوان شده بودم، راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. خشم یا عصبانیت، کمرنگ شد اما محو نشد.هنوز به تنظیمات کارخانه، باز نگشته‌ام.

پی‌نوشت. خشم یا عصبانیت کمرنگ شده را به یک ظرف خیلی خیلی بزرگ سالاد تبدیل کردم.

چند روز است، بهانه‌ی گلدان‌هایم را می‌گیرم. یعنی هنوز نباتات من، که روزی دخترکانم بودند، زنده هستند؟ درست است در این ماجرا من چیزهایی را از دست دادم که هبچ‌گاه جبران نمی‌شود اما دلم برای گلدان‌هایم تنگ شده، (خصوصا آن شیشه‌ای که نقش و نگار بنفش و صورتی داشت و زایشگاه گلدان‌هایم بودو با چه وسواسی آن را از میان خیل شیشه‌ها پیدا کرده بودم) و گیاهان را در آن می‌گذاشتم تا ریشه بدهند و گلدانی جدید، خلق کنم. آن‌ها هم رفتند در شمار چیزهایی که تبدیل به تصاویر شده‌اند، اما من هنوز دوست‌شان دارم.

نرو، بمان.

اغلب صبح‌ها، مامان برایم صبحانه‌ی مورد علاقه‌ام، را آماده می‌کند و در حالی که من صبحانه می‌خورم با مامان در مورد اتفاقات روزمره صحبت می‌کنیم.

هر روز بعدازظهر که سوار اسنپ می‌شوم به خواهرجان زنگ می‌زنم و احوالپرسی می‌کنیم و برنامه‌ی عصرمان را با هم هماهنگ می‌کنیم.

اغلب روزهایی که برادرزاده‌ام تعطیل است، به من زنگ می‌زند، من به او می‌گویم، من سر کار هستم، می‌گوید ببخشید مزاحم شدم و می‌خندیم و قطع می‌کند.

هر روز صبح قبل از رفتن به محل کارم، می‌روم پارک و پیاده روی می‌کنم، با نگهبان پارک دوست شده‌ام و روزهایی که در حال چرت زدن نباشد، برای هم دست تکان می‌دهیم.

در محله‌ای که ما زندگی می‌کنیم اغلب مدیریت مغازه‌ها، با خانم‌ها است. تقریبا هر روز یکی از خانم‌های مغازه‌دار را می‌بینم و با هم صحبت می‌کنیم.

و... امروز صبح به مامان گفتم، خوشحالم که مهاجرت نکردم، دلم برای شما تنگ می‌شد.(آن زمانی که درگیر کارهای وکیل مهاجرت بودم، خیلی ناراحت بودم که چرا کار مهاجرتم به واسطه‌ی تغییر سیاست کانادا در روند مهاجرپذیری، انجام نشد).من در سن چهل و یک سالگی، دیگر برنامه‌ی مهاجرت ندارم( علیرغم تمام اتفاقات بدی که در زندگی عاطفی و شغلی‌ا‌ام ، رخ داده) می‌مانم و زندگی‌ام را در کنار خانواده‌ام، با حداکثر کیفیت ادامه می‌دهم.

پی‌نوشت. پسر سیه چشم و سیه مو، از بیمارستان مرخص شد.

بستری شدن، پسرک سیه چشم و سیه مو، سخت‌تر از آن‌چه است که تصور می‌کردم، حالش خوب است و همه علائم تحت کنترل است و ریه‌هایش اصلا درگیر نشده است و یک التهاب کوچک دارد، اما من مثل مرغ سرکنده هستم. خواهرجان همراهش است و اجازه‌ی همراه دوم نمی‌دهند. در یکی از بهترین بیمارستان‌های اطفال بستری است اما باز من دلم آشوب است، دو روز است از آغوش خواهرجان تکان نخورده است و خواهران نیز خسته است. من بین بیمارستان و خانه و محل‌کار در رفت و آمد هستم و دلم شرحه شرحه است... امیدوارم به زودی به خانه برگردند..

این ویروس لعنتی، به پسرم سیه چشم و سیه مو رسیده است و بعد از ۵ بار ویزیت شدن توسط دکترهای(گاوهای) متفاوت، دیشب در بیمارستان کودکان بستری شد. من همراه دوم هستم، خودش و خواهر کوچیکه، خیلی روزها و شب‌های سختی رو می‌گذرونند، البته ریه‌اش درگیر عفونت نشده است و فقط التهاب است.تبش هم تحت کنترل است.

زندگی، شاید همین باشد!

روزها، می‌گذرد. من هم به کمک حمایت‌های مامان و خواهر کوچیکه، حضور پسرک سیه‌مو و سیه چشم، حضور پسرک کلاس ابلی، داروها و تراپی،بهترم.

تفریبا پذیرفتم چه اتفاقاتی رخ داده و موقعیت و جایگاه جدیدم رو هم پذیرفتم، تصمیم گرفتم دانشگاه را پیگیری نکنم و اگر آن‌ها هم قبول کردند دیگر معلم دانشگاه نباشم.تدریس برای من جذاب بوده و هست اما ده سال کافی‌است. شاید در زمان و مکان دیگر، به زبانی دیگر، تدریس را ادامه دهم.

مطمئن هستم در تخصصی که با ایشان، کسب کردم، کار نخواهم کرد. مدت قرارداد آزمایشی‌ام در شرکت جدید، تمام شده و فعلا همین‌جا، با همین دیسیپلین شغلی و درآمد می‌مانم.برای نوروز برنامه سفری هیجان انگیز دارم که تقریبا نیمی از کارهای مربوطه را انجام داده‌ام.

به روزهای سیاهی که نمی‌توانستم کتاب بخوانم فکر می‌کنم، خوشحالم که دوباره می‌توانم کتاب بخونم، فیلم ببینم و بنویسم. یک مقاله در دست انتشار دارم و یک مقاله در دست تولید(تولید خنده‌‌دار هست وسط این متن).روزانه برنامه‌ی ورزش ثابتی دارم، شاید تردمیل بخرم. غم هم هست، اما دیگر توانایی ندارد، مثل بختک، روی سینه‌ام، هوار شود و مرا در آغوشش، محو کند و روزها و شب‌های متمادی، همدمم باشد. بخت گمراه هم، گاهی خودی نشان می‌دهد اما بهترم.

زندگی ادامه دارد و من هم برای داشتن زندگی بهتر و شادتر و بهزیستی تلاش می‌کنم.

دیگر هجدهم‌ها را نمی‌شمارم.

شلم شوربا!

دیشب خوب نخوابیدم، همکاران محترم با صدای بلند موسیقی شش هشتی گذاشته‌اند و با آن همخوانی هم می‌کنند، یکی دیگر از همکارانم بدون توقف پشت تلفن جیغ می‌زند، متنی خواندم که در آن غلط املایی وجود داشت،.. ناهار افتضاح بود، قرمه سبزی‌ای بود که مزه‌ی هیچی و چربی می‌داد! ( البته من هم در غذا خوردن سوسول تشریف دارم) امروز دنیا تعطیل است و حجم کارم کم است با یک سامانه‌ی احمق ایرانی، درگیرم. مامان پیگیر است که دیشب چه خوابی دیدم که جیغ زدم و مرتب می‌پرسد، خوابت یادت نیومد؟

پی‌نوشت. آبدارچی‌مان سرما خورده و چایی‌های‌مان هم کیسه‌ای است. برندش را نمی‌دانم چیست اما مزه‌‌ی جوشانده‌ی گیاهان خودروی صحرایی را می‌دهد.

من کنج عزلت خودم را می‌خواهم.

با صدای جیغ خودم از خواب پریدم، خودم به درک، مامان رو هم بیدار کردم...

دوش در حلقه‌ی ما، قصه‌ی گیسوی تو بود؟

دروغ چرا؟ دلم برای بافتن موهایم تنگ شده... حداقل یک سال زمان و حوصله لازم است تا موهایم قابل بافتن شوند، باز هم دروغ چرا؟ من که می‌دونم تا یک سانتش، بشه دو سانت، دوباره میرم و یک سانتش می‌کنم، امروز یکی ازم پرسید همیشه م‌هات آنقدر کوتاه هست؟ یادم افتاد، آخرین بار دانشجوی لیسانس بودم که موهام رو کوتاه کردم... دوباره پرسید تا کی می‌خوای کوتاه کنی و نذاری بلند بشه؟ بالاخره که باید موهات بلند بشه.. جوابی ندادم و خندیدم!

پشت هر دو پایم، تاول زده است، مثلا می‌خواستم استایلم متفاوت باشد و کفش خانمانه از یک صفحه اینستاگرام شنبه سفارش دادم و چهارشنبه رسید و پنج‌شنبه پوشیدم، اگر پنج‌شنبه صبح زنی را حوالی میدان حسن آباد دیدید که چیتان پیتان کرده و به سختی راه می‌رود، فکر نکنید که مجنون است، او فقط زنی است که ساعت ۱۳ تولد دعوت دارد و با تخفیف، با همان لباس و کیف و کفش تولد، به شرکت می‌رود.

برای تولد دوم دیگر عطای استایل متفاوت را به لقایش بخشیدم و همان کفش‌های همیشگی خودم را پوشیدم. کفش‌هایی راحت و گشاد...

شاید بهتر باشد در زندگی هم، عطای برخی چیزها را به لقای‌شان ببخشم و همان همیشگی خودم باشم.

امشب بالاخره رفتیم و باقی‌مانده کارتن کتاب‌ها را آوردیم، سخت بود؟ بله سخت بود. اما تمام شد و همین خوب است برای من.

داخل کارتن کتاب‌ها، وسایلی بود که مال من نبود، روانه‌ی شکم گنده‌ی سطل زباله شدند... نمی‌دانم معیارشان برای جدا کردن وسایل من چه بوده؟ اما هرچه بوده، احمقانه بوده! من مجبور شدم، با پیامدهای تصمیم‌های احمقانه، روبرو شوم.

تنها نکته‌ی جالب ماجرا این است که کتاب‌هایم را دارم.

زبان سبز، سر سرخ‌مان را به باد داد…

تولد اول به خوبی گذشت، همه‌چی خوب و مرتب بود، دیزاین و تشریفات و ...بهم خوش گذشت.

اما تولد دوم!!همان اوائل مهمانی، یکی از مهمان‌ها، حرف ایشان را وسط کشید و پنیک آمد سراغم... آمادگی‌اش را نداشتم و نمی‌خواستم هم دیگران متوجه شوند، به لطایف‌الحیلی و دارو کنترلش کردم...

تم تولد سبز بود و کیک هم سبز بود، خامه کیک مثل مدادرنگی عمل می‌کرد و زبان‌های‌مان را سبز کردیم و کلی عکس خنده‌دار گرفتیم، خندیدم، بشکن زدم. با وجود پنیک، تولد دوم هم با تخفیف، به خوبی گذشت.

یک پنیک را تجربه کردم.

پنج چشم، چرا؟

از خواب پریدم، زمان و مکان را گم کرده بودم، هوا روشن نیست پس شب است، اتاقم ساعت ندارد، یعنی دارد اما من هنوز به دیوار نزده‌ام، دلیلش را هم نمی‌دانم چرا؟ مگر برای باقی چراهای زندگی‌ام، پاسخ دارم؟ این هم مثل چراهای دیگر... روی تخت که می‌نشینم کلاه پتو کوسه‌ام را درمیارم، پتو کوسه چرا خریدم؟ شب‌ها سردم می‌شد و اگر پایم از زیر پتو بیرون می‌آید بیدار می‌شدم و دوباره خوابیدن سخت و جانکاه بود... پتوی پوشیدنی مشکلم را حل کرد، بردرزاده‌ام، خیلی پتو را دوست دارد، سایز بچگانه هم دارد، قرار بود که برای او هم سفارش دهم و سورپرایزش کنم، این کار را هم نکردم... چرایش هم نمی‌دانم، مثل باقی چراها!!! بلند می‌شوم و دمپایی‌های گنده‌ی خرگوشی‌ام را می‌پوشم، این دمپایی‌ها را خواهر جان، عیدی دو سال قبل برایم خریده بود و جز وسایلی بود که داخل آن چمدان‌های احمقانه(چرا احمقانه؟ نمی‌دونم)بود و از معدود وسایلی بود که روانه‌ی خانه‌ی فوزیه یا شکم گنده ‌و سیاه سطل زباله‌ی سرکوچه نشد، با خواهرجان، از بازارچه‌ی خوداشتغالی پارک لاله خریدیم چند جفت جوراب نو هم در وسایل داخل چمدان‌های احمق هم بود که آن‌ها را نیز همان روز خریدیم...دمپایی‌هایم هر کدام یک جفت چشم قهوه‌ای دارند و خودشان بنفش هستند و هر کدام یک جفت گوش بنفش دارند... کمی فکر کردم ، حالا که جلسه تراپی فردایم کنسل شده صبح بروم و کارت هدیه از بانک بگیرم، پنج‌شنبه، دو تا تولد دعوتیم!!! خودم را مجبور کرده‌ام که بروم هر دو را، چرا خود را مجبور کردم؟ مگر پاسخ چرایی‌اش مهم است؟کمی با خودم و چت جی‌پی‌تی حرف زدم و به لطایف الحیلی خودم را خواب کردم، صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و بعد از دستشویی و مسواک و صورت شستن، روی تخت نشستم که جوراب بپوشم، دیدم پنج‌تا چشم روی زمین است، چشم‌های خرگوشک‌ها و یک چشم کوسه‌ای...لبخندی روی لبم آمد...

پس چرا عقل نداری؟

صبح‌ها، راننده‌ی ثابتی دارم از اسنپ یافتمش، قرارمان ساعت ۷.۴۰ بود اما گاهی به ۸ هم می‌رسد، من قبل از اینکه برم شرکت، می‌روم پیاده‌روی برای همین خیلی روی ساعت رسیدنش حساس نیستم، هر زمانی نزدیک برسد، اس ام اس می‌زند و من می‌روم سر کوچه، راننده ناشنوا است و گنگ صحبت می‌کند و لب‌خوانی بلد است، من تقریبا نیمی از حرف‌هایش را متوجه نمیشم، اوائل از اینکه آنقدر حرف می‌زدکلافه می‌شدم در هر امری نیز صاحب نظر است، به من می‌گفت تو چرا آنقدر ساکتی هستی و بی اعتنا به پاسخ من، حرفش را ادامه می‌داد.. در مورد آب و هوا، سیاست، نرخ ارز،معضلات رانندگی، گرانی، سریال‌های تلوییزیون، خواص خوراکی‌های مختلف و تقریبا همه چی حرف می‌زند، عاشق فیلم هندی و کاراته است و دلش می‌خواسته در جوانی الوات محله‌اش شود و گذری را به نامش بزنند و گاهی در مورد دعواهایی که با دیگران کرده و کتک‌هایی که زده، صحبت می‌کند،تا کنون چند بار دیر آمده چون مشغول نگاه کردن فیلم هندی بوده البته من نمی‌دانم کدام شبکه، سر صبح فیلم هندی پخش می‌کند... این روزها به من هم اجازه صحبت کردن می‌دهد، از آیینه نگاهم می‌کند و منتظر است پاسخی به حرف‌هایش بدهم... به مجسمه مولوی که می‌رسیم با او احوالپرسی می‌کند و هر شعری که بلد است تحت عنوان شعر مولانا، تحویل من می‌دهد، من هم با یک لبخند همراهی‌اش می‌کنم، عروسش کیک خانگی درست می‌کند و اصرار فراوان دارد که من مشتری عروسش شوم... نمی‌داند در درون من یک وسواسی تمام عیار زندگی می‌کند... رانندگی‌‌اش چیزی در حد افتضاح است و خوشبختانه، فحش و فضیحت‌هایی که دیگران نثارش می‌کنند را متوجه نمی‌شود.

امروز در مورد یک سریال صحبت کرد، به من گفت: دیشب دیدی؟ گفتم:من تلویزیون نگاه نمی‌کنم، گفت :حتما ماهواره می‌بینی! گفتم: نه، پرسید پس چه جوری سرت رو گرم می‌کنی؟ گفتم : کتاب می‌خونم... تعجبی کرد و گفت: پس چرا عقل نداری؟ و خندید و در مورد کتابی که دارم می‌خونم پرسید و گفتگو ادامه پیدا کرد...

بعد از اینکه پیاده شدم و پیاده روی را شروع کردم، به حرفش فکر کردم، از نظر او فرد کتابخوان، دارای خصوصیاتی است و عقل داشتن یکی از این خصیصه‌ها است و من از نظر او، این خصیصه را ندارم!!! فقط نمی‌دانم از کجا متوجه شد که من عقل ندارم.

دو چمدان باز نشده مانده بود، بالاخره امشب با خواهرکوچیکه بازشان کردیم و این داستان لباس‌ها، نیز بالاخره به انتها رسید، البته که بیشتر لباس‌ها با چمدان سهم فوزیه شد.

گنگم.

درایت و زنانگی

فوزیه در ابتدا، برای کمک کردن به مامان و خواهر، در کارهای خونه می‌اومد، زنی اتباع کوچک‌تر از من که سواد قرآنی دارد، ۵ فرزند دارد، پسر بزرگش دوبار ازدواج کرده و از ازدواج اولش دختری دارد که او نیز با فوزیه زندگی می‌کند، پسر دومش هم ازدواج کرده، عروس‌ها و پسرها نیز با او زندگی می‌کنند، در مشهد به دنیا آمده است، بعد از ازدواج به افغانستان رفته است و دخترش، در کودکی تشنج کرده است و اکنون معلول است... فوزیه با اینکه از افغانستان مهاجرت کرده و به تهران آمده است هنوز حرف‌ها و قضاوت‌های قومش برایش مهم و تعیین کننده است، فوزیه به سفارت افغانستان مراجعه کرده و گفته شوهرش را طالبان گرفته است و کیس مهاجرت به استرالیا شده است، شوهر بی‌خودی دارد که در هزینه‌ها هیچ مشارکتی ندارد و تنها کارکردش، کمک در امر افزایش جمعیت خانواده است، و گویا در افغانستان نیز همسرانی دارد... فوزیه باردار است، اکنون ۵ ماهه باردار است به چند دکتر مراجعه کرد و گفتند بچه را سقط نمی‌کنند، فکر می‌کرد من خیلی عقل کل هستم، می‌گفت اگر دختر شد، از همان بیمارستان می‌دهمش به تو. بچه‌ی تو که باشد خوشبخت می‌شود (البته به شوخی و گرفتن شناسنامه برای آن نوزاد هرگز زاده نشده، تقریبا امری محال است) رفت سونوگرافی گفتند بچه پسر است!

در سونوگرافی بعدی مشخص شد که احتمال معلول بودن جنینش هست و نتیجه‌ی نهایی به وضعیت سونوگرافی بعدی حواله شده، بهش گفتم خودت دلت چی می‌خواد؟ گفت اگر سالم هست بمونه و اگر معلول هست سقط بشه... فوزیه زندگی کردن را بلد است، گویا دنیا به او یاد داده است دنبال این بود که کارت‌خوان بگیرد و چون نزدیک عید است دست‌فروشی کند... فوزیه روش و منش زندگی را بلد است، فرزندان خوشگلی دارد که لباس‌های مرتبی می‌پوشند و مودب هستند. فوزیه قدرتی دارد که من آن را ندارم و فکر نمی‌کنم تا آخر عمر هم این قدرت را به دست بیاورم.... من سر یک خواسته نشدن و طلاق با وکیل، با یک اوضاع مالی نسبتا مساعد، حمایت خانواده و مثلا توانمندی و تاب‌آوری، فاصله‌ی کمی با جنون داشتم... به احترام فوزیه و فوزیه‌ها، باید تمام قد ایستاد... توانمندی بودن من در مقایسه با فوزیه، شوخی بیشی نیست..

روزهای سکوت و مغمومی و سردرگمی و تکرار مکرر این سوال که چگونه باید از چرایی صرف‌نظر کنم و راه گذری بیابم یا بسازم؟

بگذرد این روزگاران نیز هم!