۱۴۰۳

بزرگ‌ترین دستاورد امسال و شاید زندگی‌ام، این بود که از طوفان سهمگین تغییراتی که برپا شد، توانستم بیرون بیایم.
‏اجازه بدین به خودم افتخار کنم.

دقیقا یک سال!

خوب نیستم و هرچه سعی می‌کنم هم‌نوا با بهار شوم، نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود! از تلاش کردن درمانده شده‌ام!

من، با اون شرکت، حساب کتاب ندارم.

بالاتر از سیاهی، رنگی هست!

عقوبت داره له کردن؟

دستاورد امسالم، بیرون آمدن از لجن‌ و کثافتی بود که بوی تعفنش همه جا پخش شده بود و من متوجه نشده بودم... سخت نبود، جانگداز بود!

نردبان اندر بیابان

نبودن به از بودن

خاصه در بهار!

بسیار

خسته‌ام.

کوبیدن دری که کوبه نداشت….

خیلی اتفاقی، خانمی از من پرسید، بلدی مو ببافی؟

گفتم: من ساده بلدم! گفت: فلانی بلد است اما امروز صبح نبود که موهایم را ببافد...

پی‌نوشت. انگار هزار سال پیش بود که اصرار داشتم فرد خاصی؟؟؟؟ مو بافتن یاد بگیرد و او هیچ‌گاه!!!!! این کار را نکرد. الان هم نه مویی مانده نه درخواستی که اصرار بورزم!

حیف از آن عمر رفته...

دمیوژ

وقتی با گوشت و خون و استخوان، مفهومی را متوجه می‌شوی، لحظه‌های سختی است. چیزی از لحظات پانیک بدتر و سخت‌تر و سهمگین‌تر!

نکبت

شب‌ها خوابم مختل شده و روزها، استرسی کوبنده، نشخوارم می‌کند. به کمک داروها، روزگار می‌گذرانم. زندگی در جریان است و این تنها نقطه‌ی روشن این روزها است.

داشتم با خودم فکر می‌کردم، شاید بد نباشد بعد از یک سال، آشپزی کنم و شام شب سال نوی خونه‌ی مامان را آماده کنم... چیزی از نکبت شام سال نوی ۱۴۰۳ کم نمی‌کند اما شاید باعث شود ۱۴۰۴ را با فراغ‌بال بیشتری، شروع کنم.

مامان، همیشه هفت‌سبن را با جزییات می‌چیند و شاید در مقابل هفت سبن کوچک و ناقص سال کنونی، این هفت سین چیدن مامان برای سال نو، حالم را به کند، سال تحویل را با مامان می‌گذرانم، شاید برای خانواده، عیدی هم بخرم.

تعطیلات عید را هم می‌روم در میان کوه‌ه، بخچال‌ها و آدم‌هایی می‌گذرانم که حتی زبان‌شان‌را بلد نیستم، یک جایی تقریبا نزدیک ته دنبا، تا شاید یاد نکبت تعطیلات سال نوی۱۴۰۳، کمرنگ شود.

دستاورد سالی که گذشت…

امسال، زخمی بود که روی زخم آمد، از سمت فردی که، فکر می‌کردم، امن‌ترین است. زخم روی زخم زد و من زخمی و گیج! که چه اتفاقی در شرف وقوع است... گیجی‌ام تمام شد و متوجه‌ی ماجرا شدم، ماجرایی طولانی و سرشار از کثافت و لجن... از شر کثافت‌ها و لجن‌ها راحت شدم، اما زخم‌ها هنوز هستند. برخی بر این باورند که زخم‌ها، خوب نمی‌شوند فقط موقت التیام پیدا می‌کنند و سر هر بزنگاهی، باز می‌شوند...

من تاکجا طاقت تحمل این زخم‌ها را دارم؟ خودم هم نمی‌دانم. به زندگی ادامه خواهم داد تا تمام شوم و سوالی که همیشه با من می‌ماند، چرا؟

مردمان این شهر، بخش دوازدهم. الف

الف، اکنون که این متن نوشته می‌شود، دختری یازده ساله است.

یک سال بعد از اینکه الف، به دنیا می‌آید، مادرش را در تصادفی از دست می‌دهد، پدرش که در تصادف، نقش راننده را بر عهده داشت، افسرده می‌شود و افسردگی‌اش منجر به اعتیاد می‌شود، الف را نزد پدربزرگ و مادربزرگش می‌برند، مادربزرگ که فوت می‌کند، روزی او و پدربزرگ به پارک می‌روند، الف می‌رود دستشویی و زمانی که باز می‌گردد، نشانی از پدربزرگ نمی‌یابد، بعد از کلی ماجرا، به بهزیستی سپرده می‌شود، وقتی حدود ۵ سال دارد، خانواده‌ای سرپرستی او را قبول می‌کند، اما خانواده به دلیل اضطراب و مشکلاتی روانی و شب اداراری الف داشته، او را برمی‌گردانند.

حدود ۸ ساله که می‌شود، خانمی که مجرد است و استاد دانشگاه است، او را به سرپرستی قبول می‌کند، الف پر از حفره و اضطراب است، ترس از رها شدن دارد او حتی شش ماه اول، اجازه نمی‌دهد مامانش، تنها به دستشویی برود و خودش نیز تنها به دستشویی نمی‌رود، شش ماهه سرپرست موقت طی می‌شود و دادگاه حکم رسمی سرپرستی را صادر می‌کند.

وقتی مامان الف از آن روزها می‌گوید، غمی غمناک در چشمان‌شان شعله‌ور می‌شود اما اکنون بعد از گذشت ۳ سال، الف شاد و خوش و نغمه‌زنان است نتوانسته عقب‌ماندگی تحصیلی‌اش را جبران کند، مدرسه‌ی طبیعت محور می‌رود، دیگر کابوس نمی‌بیند، شب ادراری ندارد و ... امسال الف، برای تولد مامانش، با کمک دوستان مامانش، کیک پخت و مامانش را سورپرایز کرد...

مردمان این شهر، بخش یازدهم. عشرت و کشور

عشرت و کشور، دو خواهر بودند که در دهه‌ی سی شمسی، در تهران به سن ازدواج رسیده بودند، عشرت خواهر بزرگ‌تر بود و کشور خواهر کوچک‌تر.به پدر خانواده خبر می‌دهند که برای کشور، خواستگار می‌آید، پدر مدبر خانواده، فکر می‌کند، که اگر دختر کوچکتر ازدواج کند، دیگر فردی به خواستگاری دختر بزرگ‌تر نمی‌آید، راه حلی به ذهنش می‌رسد، خانواده را صدا می‌کند و حکم می‌کند که از این ثانیه به بعد، اسم دو دختر را عوض می‌کند و عشرت را به نام کشور، شوهر می‌دهد و مشکل را حل می‌کند.

سالیان بعد، که عشرت و کشور،با نام‌هایی که آن شب پدرشان بهشان داده، زندگی می‌کنند، کشورِ واقعی، فوت می‌کند و آن زمان راز خانوادگی و تدبیر جد مادری آشکار می‌شود.

فرزندان کشورِ واقعی که خودشان پدربزرگ و مادربزرگ هستند، بر این باورند که عجب پدربزرگ نابغه‌ای داشتند.

همکارهام، رفتن بازار و سرویس قابلمه خریدن، من یاد قابلمه‌های بنفشی افتادم که روزی با ذوق و شوق خریدم.

با دلی که برای قابلمه، تنگ می‌شود، چه باید کرد؟

باید انداختش جلوی سگ!

گرد بوم و در ما، بی سبب می‌گردی

یکی از اقوام‌ مامان، که از من بزرگ‌تر است و مجرد است، دختر بچه‌ی نابینایی را به سرپرستی قبول کرده و ویدئوی شعرخوانی‌اش را در گروه فامیلی به اشتراک گذاشته، ناگفته پیدا است که من ده‌ها بار ویدئو را دیده‌ام و های های گریسته‌ام.

به ذهنم خطور کرده است که کامل زمینه‌ی شغلی‌ام را عوض کنم... و بروم آن‌جا که مرا منتظرند.

پنج‌شنبه، تولد دخترکی دعوت هستم که زمانی که ته چاه بودم و همان شب، خبر کنار گذاشتن رسمی‌ام از ترنج‌ها را شنیدم، خیلی اتفاقی برایم نقاشی کشید و پیشنهاد داد، کف دست‌های‌مان با خودکارهای اکلیلی‌اش، رنگین کمان بکشیم.

رنگین‌کمان‌هایی که کشیدیم نور شد و جادو کرد و برای چند ساعت سیاهی‌هارا بلعید... عکسی از رنگین‌کمان‌ها گرفتم و همان شب با اینستاگرام آشتی کردم.

متاستاز

کنسر،این بار در جسم ِمامانِ مامان( البته خودش و مامان از همه‌‌ی ماجرا اطلاع ندارند)، حلول کرده است، تاکنون دو جراحی داشته است و تعدادی از اعضای بدنش را خارج کرده‌اند، سه ماه بعد جراحی سوم است، جهت تخلیه‌ی عضو دیگری که درگیر شده است... با مامان رفتیم ملاقاتش، حدود ۱۵ دقیقه آنجا بودیم، در همان دقایق، در حالی که روی تخت دراز کشیده بود و میلی به غذا نداشت، گفت: ما،ارثی پیر که میشیم، ابروهامون باریک میشه، الان سن تو خوبه که بری ابرو بکاری که به سن من رسیدی ابروهات قشنگ باشه...خوش‌دلی‌اش و توجه‌اش به جزییات زیبایی، برایم جالب است.

پی‌نوشت. می‌خواستم بهش بگم مطمئن هستی، من به سن تو می‌رسم؟

پسرک کلاس ابلی، که کتاب‌های تخصصی کلاس ابلی‌ها را می‌خواند.

میگه*میشه گوشیت رو فارسی کنی و گوگل رو بیاری من می‌خوام یه چیزی سرچ کنم*
میگم*الان حوصله ندارم و عصبانی هستم، اگه میشه یه کم تنهام بذار، حالم بهتر شد باهم چیزی رو که می‌خوای سرچ می‌کنیم و پت و مت می‌بینیم*
از اتاقم میره بیرون و حدود یه ربع دیگه در می‌زنه. میاد تو اتاق و در حالی‌که عروسکی دستش هست، میگه*این عروسک‌ها فشاری هستن و خانم بازی(تراپیستش) گفته وقتی عصبانی میشم، این‌ها رو فشار بدم... عروسک را روی تخت می‌گذارد و بدون هیچ حرفی می‌رود...

پی‌نوشت یک. گاهی که دور هم هستیم می‌آید و در گوشم می‌گوید*میخوای برم شوهرت رو بیارم؟ غصه نخوری‌ها، همه هستیم، اون نیستا*

پی‌نوشت دو. گاهی می‌گوید *یه دختر تو برو بیار، تا سه تایی خونه آنا،آتیش بسوزونیم. دخترها خیلی شیطون‌تر از پسرها هستند.الان دو تا پسریم، تیم‌مون یه دختر کم داره!*

امروز، نیز روزی است از معنا تهی شده اما...

از دیشب اشک مرا رها نمی‌کند.

پی‌نوشت. راه فراری نیست؟ خیر، این رو خیلی خوب می‌دانم.

امروز اولین هفت‌سین، سال نو را دیدم. علیرغم تمام اتفاقاتی که رخ داده، من هنوز شیفته‌ی هفت‌سین هستم.

فردا، ۲۸ فوریه است.

طویله، جایگاه احشام و چهارپایان است و یونجه خوراک مخصوص ایشان.

دوست نازنینم را کنسر بلعید!

خود در غلطم که من تو ام یا تو منی

می‌گوید، تو دردهایی را تحمل کردی و مشکلاتی را حل کردی که درد و مشکلی که درگیرش هستی، اصلا در مقابل آن‌ها چیزی نیستند.

درست می‌گوید، می‌گویم، اما گاهی من هم خسته می‌شوم از قوی بودن و حلال مسائل بودن... می‌گوید، چایت را با انجیر بخور و برو پی کارت، ماه آخر سال هست و کلی کار نکرده داری!

پی‌نوشت. آرزو به دلم ماند یک بار فقط یک‌بار بگوید دخترجان! تو درست میگی و برو استراحت کن... و فکر کنم برای همین است که آدم امن من است.

بالاخره عفونت، راهش را کشید و رفت! با ایشان پیله هم برفت. تا اطلاع ثانوی، از نزدیک پیله‌ها نیز تردد نخواهم کرد.

مگر بیرون پیله بودن، چه ایرادی دارد؟ حاشیه‌ی امنش، باریک است که بهتر است عریضش نمایم.

شرایط کنونی، که من در آن غوطه‌ورم، حاصل انتخاب‌های من است. پس بهتر است سکوت کنم و خشم و عصبانیتم را به طرحی نو تبدیل کنم. دلیل خشمم این است که ... مگر مهم است؟ دیگر علت‌ها مهم نیستند.

لعنت بر من و انتخاب‌هایم! که بر بادم دادند.

امروز داشتم نوشته‌هایم از ابتدای سال را می‌خواندم چه چیزهایی که در مجازستان نوشتم و چه چیزهایی که در چندین و چند دفتر نوشتم، دو کلمه از نوشته‌هایم حذف شده است، *ما و کاش*.

جمله‌ها‌ی *من می‌خوام که دسته گل به آب بدم *، *زندگی همین هست دیگه*، *من کنج عزلت خودم رو می‌خوام*، *خیلی دور، خیلی دیر*، *چند من خربزه می‌خواهی؟*، * لیکن چه چاره؟* و *انتخاب خودم بود* به نوشته‌هام اضافه شده است.

پی‌نوشت. دفترها، سهم شکم گنده و سیاه‌ِ سطل زباله‌ی سر کوچه‌ی مامان شد. خوب هست که شکمش حافظه ندارد و هر زمانی به کمکش نیاز دارم، با شکم خالی و گنده‌اش، مهربان و خندان، سر کوچه‌ی مامان نشسته است.

پیله‌ی عفونی در حال مداوا است. چه داستانی است از ابتدا تا انتهای ۱۴۰۳... البته هنوز تمام نشده است و زندگی ادامه دارد حتی اگر نباشیم. زندگی و میل به آن چیز عجیبی است. عجیب اما واقعی...

پی‌نوشت. خواب‌هایی چه دور، خواب‌هایی چه دیر!

هر ۱۲ ساعت، یک پنی‌سیلین!

پنی سیلین درد دارد اما درمان نیز هست، برای سایر مشکلات نیز بهتر است پنی‌سیلین کشف شود.

پیله مرا رها نمی‌کند. اگر از این پیله، بیرون بیایم ....