آیس چاکلت
گردن نهادیم؟
چهقدر دلم برای مربعها و مستطیلها، حتی دایرهها و نیمدایرههاتنگ شده بود.
تو بهترین، تصمیم رو گرفتی!
نیمهشب، در میانهی خواب و بیداری، دو تصمیم جدید برای ادامه دادن گرفتم.
چند روز است در تردید، در رفت و آمدم! تردید به همراه استرس، دوگانهای که دوستانِ این چند روزم هستند. استرس، تعداد گامهای روزانهام رو بالا برده و تردید، میزان صحبت کردن با خودم را افزایش داده!
اگر این روزها زنی را دیدید که راه میرود یا میدود و با خودش (مرئی یا نامرئی) حرف میزند، آن زن، مجنون نیست، قصد شرکت در ماراتنی را ندارد، نگرانِ مدیریتِ بدنش نیست، فقط با دوگانهی تردید و استرس، دست و پنجه نرم میکند.
وقتی روایتهای دیگران را میشنوم، احساس گاو بودن بهم دست میدهد! آنهم چه گاوی!
در چه کثافتی غرق بودم و خودم اطلاع نداشتم، آدم آنقدر گاووووو!
بیشتر گاوی بودم در هیبت یک انسان!
آشوبم
آرامشم؟؟؟
دندان بهم میسایم از خشم. اما پانیک نیامده و همین خوب است.
دلنگرانِ موجود ِدوماههای هستم که هیچ پیوند نسبی و سببی بینمان نیست. حتی ندیدمش. حتی اسمش را نیز نمیدانم! اسم عامش، پسرِ فوزیه است، فوزیه را آخرین بار، حدود ۷ ماه پیش دیدهام، اما هیچگاه یادم نمیرود که سالِ سختِ گذشته، روز تولدم زنگ زد و تولدم را تبریک گفت.
پسری که قرار بود اگر دختر باشد، از همان بیمارستان به من بدهندش و دختر من شود (البته که کارهای قانونی شناسنامهاش انجام میشد و قانونی نیز من مادرش میشدم) حالش بسیار بد است. مامان میگوید، احتمالا عمرش به دنیا نیست!
امروز، چند ساعتی منتظر بودم ... به همه چی فکر کردم و بله به خودم و اتفاقات یک سال اخیر هم فکر کردم. متوجه شدم چه قدر زهرای قبل از پنج فروردین سال هزار و چهارصد و سه از زهرای امروز، دور است. خیلی دور و خیلی دیر! کاری به بدتر یا بهتر شدنش ندارم، این همه تغییر، این همه تابآوری، این همه توانستن؟ عجیب بود...و من با این زهرای عجیب، چه باید بکنم؟
یکی دیگر از عواملی که باعث میشود پانیک خود را مهمان جسم و جانم کند، بحث و گفتگوی توام با افتخار مردان میانسال و زنان میانسال ،در مورد شوگر شدن و خیانتهایشان است. امروز پانیک آمد و رفت.
آقای محممودآبادی
حال مادرتان خوب نیست و گویا .... حال مامانِ مامان هم خوب نیست و این روزها، جلسات شیمیدرمانی را میگذراند.
هنوز یک ماه نشده است که از پاکستان جذاب، هیجانانگیز و مرگخیز بازگشتهام، در این مدت هم سفر بینشهری و پیکنیک رفتهام، اما هنوز مترصد فرصتی هستم تا خودم را به جادوی جاده و سفر دچار کنم.
چند مقصد را در نظر گزفتهام و در اولین فرصت به سمت آنها خواهم رفت. گویا راه آرامش و رستگاری من، اینبار از سفرهای جذاب و هیجانانگیز که با نبودن چند ثانیهای فاصله دارند میگذرد.
بس باید بگردد روزگار، تا ببینم چه میشود؟ و این سر شوریده، به سامان باز میگردد؟ راستش باز گشتنش به سامان، خواستهی تقریبا محالی است اما همینکه اندکی آرام بگیرد نیز خوب است.
پینوشت. نشسته در انتظار باران بهاری در یکی از کافههای این شهر....
فکر میکنم بالاخره یکی از اتفاقهایی که رخ میدهد که پانیک خودش را به مهمانی در جسم و جان من، دعوت کند را شناسایی کردم و آن چیزی نیست جز هر آن چه به خیانت مربوط است!!!
فوزیه، زنی که در کارهای منزل، کمک دست خواهر کوچیکه و مامان بود و حدود دوماه پیش زاییده و از فردا کارش را شروع میکند، بچه پسر (قرار بود اگر دختر بود بدهش به من!) است و بچه را با خود میآورد.فوزیه یکی از زنان بینام و نشانی است که زندگی کردن را دوست دارد و بلد است و من دوستش دارم.
بعد از بیش از یک دهه، امسال، روز معلم، من دیگر معلم نیستم. صرفنظر از چراییاش و فرایندی که داستان را به این نقطه رساند، معلمی در دانشگاه علمی کاربردی، علیرغم مشکلاتش به من صبوری و نحوهی برخورد با انسانهای مختلف را آموخت. همیشه سعی میکردم که علاوه بر درس، چیزهای مهمتری هم به بچهها یاد بدهم...
میگوید *با هم درستش میکنیم*
میشنوم * خر حمالیهایش را با هم انجام میدهیم و مشکلاتش را با هم حل میکنیم و به سرانجام که رسید تو را به بدویترین شیوه حذف میکنیم.*
لبخندی میزنم و میگویم *ممنون از لطفتان، مشکلی نیست*
پانیک چی میگه؟ فکر کنم عاشقِ زارم شده! اگه بهم پیشنهاد دوستی بده، حتما قبول میکنم. دیگه نره و بیاد، در جانِ من لانه کنه و بمونه!
حدود سی و چند سال پیش، شبی سرد در شهرستانی دور، دختری دیده به جهان میگشاید، دخترک فرزند یازدهم خانوادهای فقیر بوده که همزمان با تولدش، مادرش جهان را ترک میکند. همان شب، پدرش میگوید من دست تنها نمیتوانم یازده بچه را بزرگ کنم و دوروز بعد او را به خانوادهای میسپرد....
اکنون دختر، تحصیلکرده، توانمند،باهوش و جذاب است و...
طبق تقویم ایران، امروز روز دختر است جدا از داستان ایدئولوژی و عرف نیمه حاکم بر جامعه، روز دخترها است.
من همیشه در آرزوی داشتن یک یا چند دختر بودم و هیچگاه این آرزو به وقوع نپیوست. دخترکانی هم داشتم که از جنس آدمیان نبودند، که اکنون با توجه به اتفاقات رخ داده، به آنها نیز دسترسی ندارم.
گاهی فکر میکنم دخترکی را به سرپرستی بگیرم (در این زمینه مامان، خواهر کوچیکه و تراپیستم تشویقم میکنند) اما این فکر که شاید با این کار فرصت داشتن یک خانواده را از دخترکی میگیرم، مانعم میشود. شاید آن دخترک دلش نخواهد یک سینگل مام چهل و چند ساله داشته باشد. نمیدانم این تردیدی است که همواره با من است. یکی از دوستانم میگوید به قدری مهربانی تو جهانشمول است که حیف است فقط یک کودک از آن بهرهمند شود. گاهی فکر تاسیس یک خانهی حمایتی و گاهی فکر تاسیس یک کارگاه که در بلند مدت آن را تبدیل به کارخانه نمایم در ذهنم رفت و آمد میکنند...
صرف نظر از اینکه کدام ایده را عملی کنم، دلم برای دخترکانی که داشتم تنگ شده است و دخترکانم را میخواهم.... و میدانم....
گویا تراپیها و دارودرمانیها، بی نتیجه نبودند. امروز اتفاقی افتاد که اگر ۶ ماه پیش اتفاق میافتاد، من تا مرز فروپاشی میرفتم، امروز برای چند لحظه دچار سکون شدم، دندانهایم را بهم فشردن، نفس عمیقی کشیدم و * به درکی* گفتم و تمام.
کاری که بهتر بود انجام ندهم، انجام دادم. استرس جوید و هنوز میجود مرا! اما کارکردش این بود که پاسخ چراییها یک بار دیگر برایم مرور شد.
همین که با هزینهی هنگفت!!! به دور از حماقتها و کثافتها هستم، خوب است.
پینوشت. چت جی پی تی!
آمدم میرزا! همهچی مرتب هست.
سه ساعت و نیم، بعد نوشت. همه چیز مرتب پیش رفت و پانیکی هم سراغم نیامد.
استرس میجود، نشخوار میکند، میجود، نشخوار میکند....
دیشب، پسرک سیه چشم و سیه مو، یه چنگال بزرگ برداشت به سختی یک تکه سیب رو زد به چنگال و سیب رو گذاشت دهان من!
خوشمزه ترین سیبی بود که خوردم.
همکارم مهمانی داشت و به دنبال رسپی تهچین بود.برایش رسپی را شرح دادم و نتیجه شگفتزدهاش کرده بود.
بله روزی روزگاری، تهچین میپختم در حد مهمانیهای درباری( مهمانان همکارم این صفت را برای غذا به کار برده بود) اکنون بیش از یک سال است که آشپزی نکردهام.