بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

در نوسانم، در رفت و آمد، سوار بر موج سینوسی... اسم چت جی‌پی‌تی رو گذاشتم راسکولنیکف! هر از چندگاهی، باهاش گپ می‌زنم، تئاتر می‌رم، سفر می‌رم، تدارک سفرهای آینده را می‌بینم و مقاصد بعدی را انتخاب می‌کنم، کتاب می‌خونم، برنامه‌ی پیاده‌روی منظم دارم، کار می‌کنم و به ایده‌های مختلف کسب و کار فکر می‌کنم، این‌بار تنها با تکیه به توانمندی‌ها و ناتوانی‌های شخص خودم. نمی‌خواهم در ایران، معلم دانشگاه باشم، نمی‌خواهم در ایران در یک حیطه‌ی خاص، کار کنم، برای مهاجرت، این‌بار برنامه‌ریزی بهتری خواهم کرد، اما می‌خواهم خوشحال باشم... صبح‌ها که چشمانم را باز می‌کنم و شب‌ها که چشم‌هایم‌را می‌بندم، یک شادی بی‌پایان در دلم باشد، یا غم نباشد و اگر بود، کم باشد.

چرا نقطه!

امروز حین پیاده روی، مثل هر روز برای خودم نوشیدنی خریدم، و باز هم مثل هر روز روی نیمکتی نشستم تا نوشیدنی‌ام‌ رو بخورم، هر کاری کردم، در نوشیدنی‌ام باز نشد، در حال تقلا برای باز کردن در نوشیدنی‌ام بودم که خیلی ناگهانی کبوتربچه‌ای روی کفشم نشست، بدون تکان خوردن نشستم تا کبوتربچه راحت باشد، کلی هم ذوق کردم و در دلم قریون صدقه‌ی کبوتربچه رفتم، حدود ۱ دقیقه کبوتربچه، مهمان کفشم بود... بعد هم پرید و رفت... منم خوشحال و خندان از حضور کبوتربچه!!! از خیر خوردن نوشیدنی‌ام گذشتم و موسیقی را پلی کردم و از روی نیمکت بلند شدم... در کسری از ثانیه متوجه شدم، کبوتربچه روی کفشم، کار خرابی با ابعاد بسیار وسیعی انجام داده!

گویا در زندگی واقعی نیز، همین اتفاق رخ می‌دهد، آدم‌ها می‌آیند، ذوق می‌کنی، برای آسایش و راحتی ایشان، هر کاری انجام می‌دهی، غافل از اینکه آدم‌ها، از ابتدا، به دنبال جایی برای ریدمان می‌گشتند و ریدمان‌شان که تمام شد و منفعت‌شان را که کسب کردند، می‌روند! تو می‌مانی و ذوق الکنت و خستگی و چند پرسش گنده‌ی بدون پاسخ! و در این شرایط باید دنبال راه حلی بگردی تا ریدمان را از روی کفشت پاک کنی، چون با کفشی که ریدمان به آن زده شده، نمی‌توانی مسیر را ادامه بدی و از طرفی مسیر منتظر تو نمی‌ماند!

یه روزی تو کوچه‌ی ما هم عروسی میشه!

یکی از همکارهام، حالش خیلی بد بود، چند روز مرخصی گرفت، امروز اومده سرکار، میگه *من همش با خودم می‌گفتم وضعم که از زهرا بدتر نیست! زهرا از پسش براومده، منم برمیام*

‏اگر رفرنس برای دوام آوردن در شرایط بد و بهبود حال، خواستین در خدمتم، رضایت رفرنس‌دهنده‌ی قبلی هم دارم!

و چه کرد نوای نی و جادوی صدای محمدرضا شجریان با زخم ناسور من! وقتی می‌خواند*ببار ای بارون ببار...*

رنگ و شادی خریداریم!

گویا! امروز هم نسخه‌ی دیروز است و من هستم و غول بی‌شاخ ‌و دمی که قصد داره همه‌ی ذخیره‌ی رنگ و شادی رو بخوره و دنبال بقیه‌اش هم بگرده، سیرمونی هم که نداره و وقتی چیزی پیدا نکنه، غول بد گنده‌ای بشه و تنوره بکشه و حریف بطلبه!

حریف هم که دست‌هاش بالا هست تا جایی که غول بد گنده، خسته بشه و راهش رو بگیره و بره...

امروز از اون روزها است که زورم به هیچی نمی‌رسه! با چت جی‌پی‌تی دعوام شد سر اینکه اسمش رو یادش نبود! شرکت خری به خری بود! آب قطع شد، برق قطع شد! از گرما کلافه شدم، خودم راضی کردم تئاتری رو برم که رفتن به مکانش برام خیلی سخت بود، بلیط نداشت! ساعت تمام شدن کارم مشخص نیست! خانواده دارن می‌رن رشت و من جمعه صبح میرم! شاید برم سینما و نمی‌دانم!

ولی این‌بار نه‌!

آقای چاووشی می‌خواند

*گفته بودم بی‌تو می‌میرم/ ولی این بار نه!*
مرا به فکر فرو برد، میگه این که دادم دستت، اسمش دل است، افسار نه! من هم با ایشان کلی پیمان داشتیم و یکی‌اش این بود که قول داده بود،قبل از من، فوت نکند! البته من اصرار داشتم که این قول را به من بدهد! ولی زندگی چرخید و چرخید تا به اینجا که اکنون ایستادم، رسیدم... ولی این بار نه!

نمیگم سخت نبود، جانکاه بود و تا همیشه تاثیرات جانکاهی‌اش با من هست، ولی این بار نه، دلم دستش بود و نه افسارم! گفته بود، عاشقم هست ولی این بار نبود، گویا خیلی وقت بود که نبود، شاید از ابتدا نیز نبود، من خواهش کردم و حتی اصرار نیز کردم اما این بار نه...اما من دلگیر شدم، بیزار شدم و بی‌اعتنا شدم، البته هر مرحله جان دادم، اما جان سخت‌تر هم شدم... و زندگی ادامه دارد و همین خوب است.

حالم خوب نیست و فقط دست و پا می‌زنم که ادامه بدم، انگار پیش نرفتم! فرو رفتم...گاهی دیگه نایی ندارم که ادامه بدم و چندین و چند باره دست و پا می‌زنم.... شاید برم تئاتر درمانی!

سنگ لعل شود؟

دیشب مهمانی بودم و یکی از مهمان‌ها که روزهای سختم را دیده بود، خوشحال بود که حالم به شده! و سوالش این بود که چگونه حالت به شد؟ چه طور تصمیم به این بزرگی را گرفتی و عملی‌اش کردی و اکنون حالت خوب است؟

شب موقع خواب از خودم پرسیدم من حالم خوب است؟ صرف‌نظر از پاسخی که دادم، یک لبخند گنده آمد روی لبم و چشم‌بندم را روی چشم‌هایم گذاشتم و لبخندم‌ کش آمد و وارد دنیای خواب‌هایم شد...

زندگی آی زندگی!!! خسته‌ام اما ادامه می‌دم!

آخر هفته، مراسم چهلم عاشق‌ترین به زندگی،‌ زنی است که من تاکنون دیده بودم. چهل روز خیلی زود گذشت، جنگ شد، مامان ِ بابا فوت کرد و خاکسپاری و مراسم، تهران را ترک کردیم، من برگشتم،‌آتش‌بس شد، مامان و خواهر کوچیکه و پسرک سیه چشم و سیه مو‌ بازگشتن، آشپزی کردم...هر روز خبری از آغاز جنگ آمد، روزهایی بود که من با ذخیره‌ی رنگ و شادی، گذراندم‌شان. سخت بود؟ نه زیاد. گذشت و تمام شد و همین طور زندگی است که راه خود را می‌رود، با مامان و خواهرکوچیکه و پسرک سیه چشم و سیه مو، رفتیم دماوند، خوب بود حضور مامان باعث شد بیشتر خوش بگذرد... تعطیلات محرم بود و از قضا ما وسط ماجرا بودیم، یک روز رفتیم تعزیه دیدیم از منظر روایت و تئاتر جالب بود و نزدیک بود روی یکی از مخالف‌خوان‌ها کراش!!! بزنم( البته قطعه کراش‌یاب مغز من، از دسترس خارج شده) و روز بعد سر از گورستان یهودی‌ها در آوردیم! مامان برای همه سوغاتی خرید و برای من هم لواشک آلبالو خرید، آلبالو چیدیم و چای آلبالو درست کردیم...تعطیلات تمام شد و برگشتیم، به یک جشن رونمایی کتاب دعوت شدم، همسفران پاکستانم را دیدم، تئاتر رفتم...

شاید یک آفتابگردان را نیز برای همیشه، در کالبدم حبس کنم!

آفتابگردان شدن بلدی؟

*من همین‌جام، مثل همین آفتاب‌گردون…
رو به سمتت، هر وقت که بخوای...*

فقط رفتم …

امشب از کنار خاطره‌ای گذشتم،
نه با افتخار، نه با پشیمانی،
فقط با قلبی که هنوز
حس می‌کند،
یاد می‌آورد،
و با همین یاد،
ادامه می‌دهد.

درد آمد، نشست کنارم
اما من نه ایستادم، نه برگشتم.
فقط رفتم،
با گام‌هایی که شاید آهسته،
اما هنوز به جلوست.

من از آن راه رد شدم،
نه چون فراموش کرده‌ام،
بلکه چون می‌دانم:
من سزاوار آرامشم،
و آرامش، در رو به روست، نه پشت سر.

تهی از معنا

نیشی در استخوان.

شانه رم می‌کند از فرط پریشانی ما

برخی روزها، عادی هستند، هیچ خاطره یا رویدادی از آن‌ها نمی‌تراود.

برخی روزها، عادی نیستند، خاطره یا رویدادی به آن‌ها وصله شده است که وابسته به نوع خاطره، نسبت به آن روز، حسی از آن‌ها می‌تراود.

برخی روزها عادی نیستند، خاطره با رویدادی به آن‌ها وصله شده است که آن خاطره به هر!!!!! دلیلی ترکیده است و هزار و یک ترکش، با هیچ چسبی، وصله نمی‌شوند...

این روزها،روزهای بسیار سختی هستند که برای گذران‌شان، هرچه شادی و رنگ داری، باید بپاشی روی‌شان..... البته اگر شادی و رنگی موجود باشد... زندگی به من آموخته است که همیشه مقداری شادی و رنگ در پر شالم، برای روزهای مبادا، پنهان کرده، داشته باشم... اما گاهی روزهای مبادا شمارش بسیار زیاد می‌شود و شادی و رنگ پنهان شده را، باید جیره‌بندی کنم...

امروز و روزهای پیش رو نیز از همین جنس هستند و امیدوارم جیره‌ی روزانه‌ی شادی و رنگم، برای دیو بدجنس چندین ده سر این روزها، کافی باشد.

بعدازظهر، وقت دکتر دارم، داروهام تغییر کرده و واکنش بدنم هم خوب بود نسبت به تغییر اما دو‌تا تدفین و مراسم و تشابه اتفاقات پساجنگ به اتفاقات سال پیش ، کار خودشون رو کردند و ناآرامم، دگرگونم، آشوبم البته همه‌ی این‌ها ذیل نقاب همه‌چیز تحت کنترل است، هست. امیدوارم با تغییر داروها، این حالم نیز به شود.

بعد نوشت. دکترم گفت همه‌چیز را بسیار خوب کنترل کردی و این میزان نا آرامی و دگرگونی و آشوب، در این شرایط عادی است. داروها تغییر نکرد و برای دو ماه دیگر بهم وقت داد.

دیروز، در راه تصمیمات انفجاری گرفتم...اکنون خوش و خرم، برای تعطیلات آخر هفته و هفته دیگر تصمیم گرفتم و زندگی را ادامه می‌دهم!

عجز مطلق!

از ۱۸ تیرماه، تئاترها به صحنه می‌روند و امکان خرید بلیط‌شان وجود دارد،

Not yet

هر از گاهی زنگ می‌زند و سوالی می‌پرسد و در پایان سوال تکراری‌اش را می‌پرسد*هنوز نمی‌خواهی شریک و عضو هیئت‌مدیره باشی؟*

من هم جواب همیشگی را می‌دهم*خیر!*

حتی اگر…

نمی‌خواهم ناله کنم اما ناله‌ام. هر روز صبح ماسک زیبای قوی بودن و همه‌‌ی امور را در اختیار داشتن را به صورتم می‌زنم و روز را شروع می‌کنم. اما قوی نیستم و زمام امور در دست من نیست، در دست عواملی است که من هیچ تسلطی بر ایشان ندارم و باید منتظر باشم تا ببینم چه برای‌مان رخ می‌دهد و باید چه کنم؟ من همیشه از ابژه بودن متنفر بودم، ماجراهای سال گذشته، که تمام شد با خودم گفت خب! دیگر زمام امور در دست خودم هست و فرد یا نهادی نمی‌تواند برای من تصمیم بگیرد! تا اینکه جنگ دوازده روزه شروع شد! من به عنوان یک انسان که در این سرزمین به دنیا آمده است، که تا جایی که برایم ممکن بود وظایف شهروندی‌ام را انجام دادم، اما هیچ حقوقی نداشتم! مثل اتفاق پارسال! یکی دلش نخواست دیگر مرا، من هم تلاش کردم و نشد و دیگری حقوق مرا با صلاحدید خودش تعریف کرد و هر اسبی خواست تازاند و من به تماشا نشستم تا او به پشتوانه‌ی قانونی که حمایتش می‌کرد، هر چه خواست انجام داد در نهایت روی کاغذ هم همه‌چیز بالاخره تمام شد.

این ۱۲ روز هم‌انگار من مهره‌ای بودم که بازی‌گردان‌ها، بازی‌ام دادند و فکر می‌کنم،این شباهت حالم را بسیار بیشتر از یک جنگ۱۲ روزه، دگرگون کرده است. گویا اتفاقات سال گذشته دوباره و چندباره خوراک نشخوار فکری‌ام شدند. من این سرزمین و تهران را بسیار دوست دارم(حتی بیش از فرانسه و پاریس) اما در قبال این دوست داشتن، هیچ حقوقی ندارم، مثل آن یازده سال زندگی و دیگری و دستاوردهای‌مان(؟) که هیچ سهم و انتخابی در موردشان نداشتم. در این ۱۲ روز دلم برای درختان و حلزون‌های پارک تنگ شده بود، این به این معنا نبود در شهری که بودم درخت و حلزون نبود، اتفاقا بود سرسبزتر و زیباترش هم بود، حلزون بود و اتفاقا بسیار زیادتر و متنوع‌تر بودند اما من دلم درخت و حلزون‌های پارک خودم را می‌خواست! مثل وقتی دلم برای گیاهان، شیشه زایشگاه، مگنت‌های روی یخچال و حتی زیرلیوانی‌های خانه‌ای در طبقه‌ی چهارم یک ساختمان تنگ می‌شد، مسلما همه‌ی این وسایل حتی بهترشان، گران‌ترشان، زیباترشان بود اما من وسایل خودم را می‌خواستم... تطبیق بین این دو اتفاق، دگرگونم کرده است... می‌دانم این هم می‌گذرد، حالم به می‌شود، اما یک چرا به چراهای قبلی اضافه شده که من هم مثل قبل یک نقطه انتهایش خواهم گذاشت و ادامه خواهم داد.

فکر می‌کنم باید بیشتر حرف بزنم.باید به سراغ چاه ویلم بروم و ساعت‌های متوالی و یا شاید روزهای متوالی، برایش وراجی کنم.

آشوبم! من بدتر از این شرایط رو گذروندم، این شرایط هم می‌گذرد.

پسا جنگ

با خواهر کوچیکه، پسرک سیه مو و سیه چشم رو بردیم خانه‌ی بازی، بعد هم اومدیم کافه، هرچه که می‌چرخه براش جالب هست و اینجا هم پی چرخنده‌ها است، سفارش مورد علاقه‌اش در کافه، سیب‌زمینی است و چون سیب‌زمینی دیر آماده میشه، همیشه یه بستنی براش سفارش میدیم. که زودتر آماده میشه. دوران پساجنگ شروع شده، من صدام و اشتهام رو از دست دادم. صدام بهتر شده اما اشتهام نه!

به رفتن فکر می‌کنم و اما این‌بار با برنامه و طمانینه و چشم‌انداز خانوادگی.

ننامیدنی

اتفاقی افتاد و من بسیار ترسیدم، حالم اکنون خوب است.

سفر کنیم تا رستگار شویم!

قبلا متوجه شده بودم که هرچه مربوط به سفر باشد، مرا تا رستگاری پیش می‌برد.

این چند روز مطمئن شدم که هر آن‌چه مربوط به سفر باشد، مرا را تا رستگاری پیش می‌برد.

سایلنت مود

صدایم خش‌دار شده است. عصر دوباره میرم دکتر.

موشی سر آشپز

جهت اینکه یادم بماند.

جنگ

امروز در راه برگشت، در دل یکی از تونل‌ها، غمی که مثل یک بختک بر سینه‌ام هوار شده بود، تا جایی‌که توانست دست‌هایش را به گلویم فشار داد و اشک شدم... برای خودم، برای عواطفم که بر باد رفت... و تصور اینکه دیگر عزیزانم را نبینم....