به سکوتِ سرد ِزمان، به خزانِ زرد ِزمان

امروز سی آبان است، زهرای سی آبان، با زهرای سی مهر و حتی با زهرای بیست مهر، متفاوت است. دروغ چرا؟ دلم برای زهراهای گذشته (گذشته در حد چهل روز ) تنگ شده است.

هم‌چنان خواهم خواند، هم‌چنان خواهم راند

اتفاقی که افتاد یکی از هولناک‌ترین درس‌های زندگی را به من آموخت.

حتی وقتی مستندات نشان‌شان دادم راهی صحرای کربلا شدند، سخت بود؟ بله سخت‌ترین بزنگاه زندگی تا به امروز، حتی چیزی فراتر از مرگ.

هیچ فردی، هیچ مسئولیتی را نپذیرفت و برپا کنندگان آتش، شعله‌های آتش را سمت خودم پرتاب کردندو تن و روان من، در کشاکش اتفاقات، تاوان یک انتخاب، را برای چندمین بار داد و من از این رهگذر تغییر کردم. به جرات بزرگ‌ترین تغییر زندگی‌ام را کردم، اما زندگی ادامه دارد و این من هستم که باید انتخاب کنم چه کنم و من چه می‌کنم؟ ادامه می‌دهم اما نه به دریا دل خواهم بست، نه به دریاپریانی که سر آورده ز آب، هم‌چنان خواهم راند.

بهتر یا بدتر؟

نمی‌دونم، خوشحال باید بشم یا ناراحت، اما بالاخره تونستم در موردی چیزی که خیلی آزارم میداد، عکس العمل آتشفشانی نداشته باشم. یک احساس خشم قوی که با چند دقیقه سکوت و چندتا قطره اشک تموم شد. می‌تونم در این مورد مثنوی بنویسم.

زیاده عرضی نیست جز حال داغون من. لعنت به من و هر آنچه که باعث شد به اینجا برسم. با وجود اینکه پرحرف هستم اما دلم نمیخواد هیچ حرفی بزنم، یعنی دیگر صحبت کردن هم راه برون رفت نیست. کنم؟انگار باید بمونم و عقوبت نمیدونم کدام گناهم رو پس بدم. برزخم تبدیل به دوزخ شده. حالا تو این حال باید یه لبخند گنده هم بدزدم و بچسبونم رو لبم ...

هم سر ماجرای قبلی، هم این اتفاق، من اگر بخوام مدرکی رو علنی کنم و برای فردی ارسال کنم، یک پای داستان، میثم هست و انگار دارم حمله‌ی انتحاری می‌کنم و تیشه به ریشه‌ی زندگی میزنم که من هی می‌سازم و دیگران خرابش می‌کنن، انگار اون تیشه رو من هم میزنم. خیلی دلم میخواد این سلیطه‌ی بی‌آبرو رو بشونم سرجاش، یه جوری که از هستی ساقط بشه، من چیزی بهش نگفتم که من رو تهدید کرده و برای خواهر هم گفته! احتمالا به میثم هم گفته. اما چه کنم که بسته پایم. لعنت به من و این سرنوشتم. وقتی هم به کار هیچ کی کار نداری، محتسب خانگی کار خودش رو میکنه. فقط بایت تربیتی که شدم به خودم افتخار می‌کنم که جواب های رو با هوی نمیدم. اما از طرفی هم حالم خوب نیست از اینکه کاری نمی‌تونم بکنم و از خودم و زندگی‌ام دفاع کنم. فقط خاک دو عالم بر سرم با این وضعی که برای خودم درست کردم شدم چوب دو سر گه، سکوت کنم گهی میشم، حرف بزنم هم گهی میشم و هیچ فردی هم متوجه نمیشه حتی میثم که من چه حالی دارم.

سی و هفتمین روز پاییز

یک بار دیگر من شاهد گردش زمین به دور خورشید بودم.
چهل بار.

دیگر از مرغان هوا هم چیزی نیمخواهم، قرارمان این بود که من مسئولیت داشته باشم و در عین حال، حقوق هم داشته باشم اما فقط مسئولیت بود و مسئولیت بود و مسئولیت. ایشان هم پی کار خودشان. دوست شان ندارم و دیگری چیزی بین مان نیست. مرا به خیر ایشان امیدی نیست، شر هم خواستند برسانند. دنیای سیاه من با نیم رنگ نداشته ایشان تغییری نمی کند. یک توافق مردانه کردند و گند زدند به هرچی اعتماد و علاقه من بود. دفعه اول شان هم نبود که بگویم از دستشان در رفته یا حواسشان نبوده. آن که از دستش در رفت و حواسش نبود من بودم. لعنت به من. خوب که فکر میکنم در همه موارد قبلی نیز همین بود و من احمق بودم.

حرف جدیدی نیست، اما حالم خوب نیست. انگار ته چاهی افتاده ام و اتفاقا این بار دلم نمی خواهد بالا بیایم و بیرون چاه برای من لااقل خبری نیست. میخواهم همان جا بمانم و در تاریکی و نموری چاه، روزگار بگذرانم تا تمام شود، یا بفهمم چه گلی باید بر سر خودم و زندگی بگیرم. میثم امروز می رود عمان و من می روم خانه مامان. اما واقعا حوصله رفتن خونه مامان را ندارم. آنجا یک زهرای خوشحال و قوی میخواهد نه من را آن هم در این وضع و حال. از طرفی نمی توانم به میثم هم بگم که میخوام یک هفته خونه باشم و حتی از در هم بیرون نرم. اما این هم نمی شود و محکومم به رفتن خونه مامان و داستان هاش. هی می خوام با میثم در مورد تصمیم هام و رویکردهایی که تصمیم گرفتم داشته باشم حرف یزنم و هی نمیشه. فکر کنم این رو هم بیخیال بشم و سکوت رو بر صحبت کردن ترجیح بدم. خسته ام خسته ام خسته ام.

سیل سوالاتم به یک سوال تبدیل شده است، چه جوری تونستی؟ در یک نبرد نابرابر، شمشیر انداخته‌ام و زیر سم‌های لشگر شک و اشک در مانده شده‌ام، تنها کاری می‌کنم این است که ساکت و مغموم گوشه‌ای نشسته‌ام و‌خسته