حالم خوب نیست! به سختی خودم رو دنبال زندگی می‌کشم، به خودم وعده و وعید میدم.... تا بتونم سرپا بمونم! چرا تموم نمیشه!!! من چه جرم و گناهی مرتکب شدم که مستوجب این همه عذاب و رنج هستم.

سر افکندگی... که تلف کرد؟ که اندوخته بود؟

فقط سعی می‌کنم زنده بمونم و گذر این روزها را ببینم. واقعا قرار بود من این روزها رو ببینم؟ عجب جان سختی هستم من!

امروز بالاخره، خرمالو خوردم.

از ابتدای پاییز یک بار انار و یک بار خرمالو خوردم. همین هم خوب است.

از شدت استرسی که منبعش را نمی‌دانم و دلیلش را نیز نمی‌دانم، به تهوع رسیدم. لعنت به این استرس‌هایی که با دارو هم کنترل نمی‌شوند. بیشتر از شش ماه از نخواسته شدنم گذشته...

استرس داره من رو می‌جود.

امان از کلماتی که قورت‌شان می‌دهم.معده‌ام پر از کلماتی است که با همراهی موسیقی متن سایش دندان‌هایم، جویده شده‌اند. قرارمان این نبود اما اوضاع اکنون این است و باید این وضعیت را بپذیرم.

ترکیب صدای پای آب، صدای کلاغ‌ها و نسیمی که بی‌دریغ می‌وزد...

حرف زیاد دارم اما به بند کلمات در نمی‌آیند.

امروز مجبور شدم حاشیه امنم را ترک کنم وچشمه‌ی اشک‌هایم جاری شد. شاید این شهر، هیچ‌گاه برای من عادی نشود... یا باید این شهر را ترک کنم که این اکنون ممکن نیست یا به این حالت عادت کنم... چشم‌های اشک افشان و دندان‌های به هم فشرده... البته گذشت زمان قرار است به کمکم بیاید و من هم مثل باقی موارد، عادت کنم... دهنم سرویس شد از بس برای عادی شدن امور، تلاش کردم... واقعا چرا؟

امروز بنا به توصیه‌ی ترا‌پیست سابقم، به مکان‌هایی سر زدم که از مواجهه با آن‌ها اضطراب تمام وجودم را می‌جوید و چشمه‌ی اشکم را روان می‌کرد... امروز استرس نگرفتم، اشکی روان نشد اما دندان‌هایم را بهم فشردم... دوست ندارم دیگر در آن موقعیت قرار بگیرم، فعلا تصمیم گرفتم در همین شهر، با حداقل تنش و استرس زندگی کنم، رفتن به جغرافیای دیگری، زیرساخت‌های مالی و روانی لازم دارد که من اکنون ندارم و اگر این کار را انجام بدهم گویی در حال فرار هستم و اکنون زندگی من کشش این را ندارد، در همین شهر می‌مانم و به زندگی خود ادامه می‌دهم. باید کمی به ثبات برسم و بعد از ثبات به تغییر جغرافیا، فکر کنم. در و دیوار این شهر پر از خاطراتی برای من است که زمانی بهترین خاطراتم بوده و الان از مواجهه با آن‌ها، گریزانم... اما تجربه‌ی امروزم نسبت به تجربه‌ی دفعه‌ی پیشم، بهتر بود اما هنوز نمی‌خواهم دوباره در آن فضاها قرار بگیرم. در حاشیه‌ی امن خودم می‌مانم.

پی نوشت. یک سال از آن ساعات جهنمی که متوجه امور شدم گذشت.

این ترم دیگر معلم دانشگاه هم‌ نیستم. چرا؟ دیگر کار از بحران هویت گذشته و به بحران وجود رسیده... نمی‌خواهندت! به همین آسانی.

خوب نیستم، حرف زدن با خودم، پیامدی اشک است و اشک...

امروز حین پیاده‌روی در حالی که حالم خوب بود، با خودم حرف زدم و این چند ماه رو مرور کردم... اول که چشمه‌ی اشکم جوشید... سریع عینک آفتابی زدم که فردی متوجه نشه، تو پارک گروه‌های مختلف با انرژی و نشاط تمام با صدای موسیقی ورزش می‌کردند... من دور حوض می‌گشتم و با خودم حرف می‌زدم... بعد از مدت‌ها گویی خودم رو پیدا کرده بودم و راه رفتم و راه رفتم تا حرفام به آخر رسید،از خودم پرسیدم چه جوری دووم آوردی؟ و جواب دادم به سختی! به سختی سخت! به سختی سخت سخت! تنها نکته‌ی مثبت این اتفاق‌‌ها این است که دیگر طوفانی مرا از پای درنمی‌آورد بس که پوستم کلفت شد در این چند ماه، فکر می‌کنم زنده ماندنم چیزی شبیه معجزه است...

روزی شبیه روزهای دیگر؟!!!

به نخواسته شدن، که فکر می‌کنم، اشک در چشمانم می‌جوشد. می‌دانم که نخواستن هم حق هر فردی است اما فکر می‌کنم نخواستن هم آداب دارد، بهتر است اعتماد و غرور فردی که نخواستنی است با خاک یکسان نشود و احترامش و حرمتش حفظ نشود... نخواستن آداب دارد و متاسفانه من با بی‌آداب‌ترین روش ممکن نخواسته شدم. امروز با این مفهوم آشنا شدم.

در ماموریت تبدیل احجام، تقریبا خوب عمل می‌کنم. میخواهم به مامان بگویم که امسال برایم تولد نگیرند، نمی‌دونم درست هست یا نه؟ من هرسال روز تولدم را دوست داشته‌ام و برایم مفهوم تولد و زندگی با هر کیفیتی ارزشمند بوده است، زندگی حتی سگی!!! اما آن‌چه امسال بر من رفت، شوخی‌اش هم زشت بود که با فردی بشود چه برسد به اینکه در عالم واقع، رخ دهد... اما شاید زندگی همین باشد دیگر! در آستانه‌ی دهه‌ی پنجم زندگی، این هم تجربه‌ای بود...

گویا، آگاهی یافتن از احساساتم، شبیه یک یادآوری عمل می‌کند، امروز متخصصی خیالم را راحت کرد که فقط اگر فراموشی بگیرم، اتفاقات و خاطرات را فراموش می‌کنم اما خبر خوب اینکه به طور طبیعی با گذر زمان، لبه‌های تیز خاطرات، منحنی می‌شوند و دیگر پاره نمی‌کنند، زخم را عمیق‌تر نمی‌کنند،خونریزی را شدیدتر نمی‌کنند... باید لبه‌های تیز را منحنی کنم، هرم‌های مختلف القاعده باید به کره و هذلولی تبدیل شوند و ماموریت جدید من این دگردیسی احجام است... ماموریتی که نقشه‌ی راهش را خودم باید به تنهایی ترسیم کنم... مفهوم جدیدی که باید با آن آمیخته شوم.

امان از دنیای خواب‌هایم!

بودن یا نبودن!

امروز با خودم فکر می‌کردم ایشان یازده(سیزده) سال با من زندگی کرد و حالا بدون من، زندگی می‌کند، زندگی‌‌ای با من را تجربه کرده است و شش‌ماه( البته از ۱۳ آذرماه، حالا شاید روزی داستان ۱۳ آذرماه سال ۴۰۲ را جایی نوشتم نمی‌دانم شاید قبلا جایی نوشته باشمش) قبل دلش خواست!!!! زندگی بدون من را تجربه کند. من در هم شکستم، فرو رفتم، چندین بار تا فروپاشی و جنون پیش رفتم و دارودرمانی و تراپی را شروع کردم... هنوز خوب نیستم اما تغییر کردم، گویا زهرای دیگری آرام آرام جایش را به زهرای گذشته و این چند سال می‌دهد، فکر نمی‌کردم در آستانه‌ی چهل و یک سالگی، تغییری در انتظارم باشد، اما هست و بود.

اومدم خودکشی کنم، توت خوردم…

نسبت به غم، رنج، درد و احوالاتم، به واسطه‌ی یک کتاب، آگاهی پیدا کردم. الان وقتی بغض می‌کنم یا گریه می‌کنم می‌دونم دلیلش چیه و این تو وضعیت من طبیعی است. نمیگم یه کتاب من رو نجات داد، یک کتاب نگاهم رو عوض کرد الانم غمگین میشم، گریه می‌کنم، مویه می‌کنم اما می‌دونم چرا و این دونستن، باعث میشه حالم زودتر بهتر بشه. شاید روزی هم بیاد که غم و رنج من رو برای چند ساعت هم که شده تنها بذاره و بره زنگ تفریح!

بهترم، در واقع خواندن یک کتاب، حالم را دگرگون کرد، حول حالنا، نشدم اما احساساتم را شناختم و هر دلیل هر واکنشم را تقریبا می‌دانم پس دیگر خیلی مویه نمی‌کنم.

توافقنامه را امضا کردم و شنبه برای وکیلم ارسال می‌کنم تا خودشان بروند و روند کار را پیش ببرند. من یک آزمایش خون‌ باید بروم و یک‌ محضر و تمام. یک نقطه‌ی رسمی بر پایان یک رابطه‌ای که غیر رسمی تمام شده است یعنی ایشان تمامش کرد و گفت دیگر !!!! مرا نمی‌خواهد و پای حرفی که زد، ایستاد.من هم پذیرفتم که ضمیمه‌ی زندگی ایشان نباشم.ایشان هم به زندگی که آرزویش را داشت رسید، من هم باید زندگی خود را پیش ببرم، دنیا منتظر من نایستاده و همین شش‌ماه هم مسیر خودش را رفته من باید بجنبم که نمانم!

مامان، صبح گفت: تو یه زهرای جدیدی، هم مردی هم زن، فکرها و برنامه‌ریزی‌های قبلی رو بریز دور از ذهنت و به چیزهای جدید فکر کن.

پی نوشت. مامان قشنگم.

مامان می‌گوید: چرا گریه می‌کنی؟ می‌گویم: دلم برای خونه‌ام تنگ شده است، می‌گوید: غصه نخون، این عادیه که دلت برای خونه‌ات تنگ شده باشه، بالاخره ۱۱ سال زندگی کردی....

من خانه ندارم، با مامانم زندگی می‌کنم بنابراین وسایل خانه نمی‌توانم بخرم یا داشته باشم و این مساله مرا گاهی تا فروپاشی می‌برد و برمی‌گردم. نمی‌دونم چرا پذیرشش برایم این همه سخت است؟

من هنوز خانه‌ی خودم را می‌خواهم! هنوز!!!

زنده‌ام، گویا شرایط را پذیرفته‌ام.

پائیز آمد.