منش زندگی برخی افراد نیز، بوی متعفن ادرار سگ میدهد و از شعاع یک کیلومتریشان هم نباید گذر کرد، فقط باید فرار را به قرار ترجیح داد و اگر روزی ایشان، سراغ شما آمدند، به هیچ وجه نباید پاسخشان را داد. برخی چیزها خراب نمیشوند که امید درست شدنشان را داشته باشیم، برخی چیزها، تمام میشوند.
شراب تلخ
زنِ زخمیِ ایستاده
برخی از زخمها، خوب نمیشود. با گذر زمان کهنه میشوند.
همراه نبودن با یک آدم، بهتر از همراه بودن با یک آدم نقابدار است.
احساس میکنم، چند قدمی از جنون و دیوانگی، دور شدهام.گویا دارم به زندگی برمیگردم.
اين روزها را به خواب میگذرانم! از خوابی به خواب دیگر، خوابهایم همه تراژیک و ترسناک. نمیدانم چرا این تراژدی به کمیک تبدیل نمیشود؟ سه هقته است که به گفتهی وکیلم، آخر هفته، کار تمام میشود.
برادر زادهام، آمده است خانهی مامان، بهش گفتم :* من حوصله ندارم و میخوام تنها باشم، میشه بری تو سالن* میگه: * چرا غمغینی( غمگین) میخوای یه کاردستی برات درست کنم، از تنهایی در بیای؟ اگه با کاردستی هم حالت خوب نشد، برات نقاشی میکشم، نقاشی شوهرت رو میخوای برات بکشم*
همه چی دروغ بود/// همه چی نقاب بود///بخت خوش خیال من/// خواب خواب خواب بود...
بنشین تا به تو گویم ...
مامان به مراسم خيمه سوزان اعتقاد دارد و هر سال یک تکه از خیمههای سوخته را ( به عنوان دقیقا نمی دونم چی) نگه میدارد. نزدیک خانهی مامان، عزاداری عاشورا با تمام تشریفاتش در حال برگزاری است و صدایش تا اتاق من؟ می آید. اشک، اشک و اشکم (به خاطر مشکلات خودم) و این مارش عزا، اشکم را چندین برابر کرده است.
خوشا به حال افرادی که به چیزی، فردی یا موجودی اعتقاد دارند.
«آن پاسخهای بیرحمانه را فراموش نکن؛ به یادشان بیاور تا دلتنگ نشوی.»
رفتنی میرود.همان به که برود، رفتنی اصلا نباید بیاید که برود، با رفتنی، ماندن اشتباه بوده، از هیچ ساختن و مسئولیت پذیرفتن اشتباه بوده، همش اشتباه در اشتباه بوده... نکند الان هم اشتباه است؟
ایشان هوشمندانه ترین راه را برای حذف من انتخاب کرد. دقیقا میدانست چه کند تا من را حذف کند. ایشان تاجر خوبی بود، امیدوارم در ازای چیزی که از دست داده، چیز بهتری را به دست آورده باشد، که به نظرم به دست آورده! من هم باید بتوانم از این چاه بی ته، سربرآرم.خیلی برایم مشکل است اما چه چاره؟ بگذاشت و بگذشت!
چت جی پی تی میگوید باید به خودت زمان بدهی، دیگر چه قدر؟ امروز دقیقا 113 روز گذشته است و من هنوز معلقم! مرجله انکار را که اصلا تجربه نکردم، چون قبلا ایشان خیلی وقت داشت که همه چی را انکار کند و من هم باور؟ کنم. مرحله ی خشم و افسردگی را از نظر خودم گذرانده ام، در میان مرحله پذیرش، دست و پا می زنم.
فکر میکنم من در برابر این حجم بزرگ، ناتوانم.
" بعضی زخمها که آدمیزاد از نزدیکترین آدمهای زندگیاش میخورد، لابد هیچوقت خوب نمیشود"
علاجش آتش است...
من در اتاق خودم(؟) هستم، برادرزاده ام، مامانم و مامان بزرگم، تلفنی در مورد بایدن، ترامپ، پزشکیان، رییسی و جلیلی با هم صحبت میکنند. تلفن روی آیفون است و من صىداها را میشنوم. محرم نزدیک خونه ی مامان، با همه ی تشریفات در حال برگزاری است، برادرزادهام، فکر میکند من خیلی آدم حسابی هستم، به مامان و باباش گفته" چون زهرا خوصله نداره بیاد بیرون، منم حوصله بیرون اومدن و هیئت دیدن را ندارم "و اومده خونه مامان، پرجمش را هم با خود آورده است، توی سالن پرچمش را باز میکند و تاب میدهد. یک ورق کاغذ از من گرفت و نقاشی میکشد، توجه مرا که میخواهد جلب کند، خودش را لوس میکند و میگوید "با من صمنا" می خونی؟ منظورش شعر "با من صنما است" و من هم اگر حوصله داشته باشم، میخونم.
چند روز پیش با دوستانم رفتیم بیرون، گفتند برایشان آواز بخوانم و "با من صنما" را خواندم، دلکش خواندم و بعد هم شش هشتم خواندیم، رفتیم بام محک. جای خوبی بود، بر فراز تهران، آتش روشن کرده بودند، چای و بلال و جگر میفروختند... آتش حالم را به کرد...یک شب آتش در نیستانی فتاد//// شعله تا سرگرم کار خویش شد/// هر نئی شمع مزار خویش شد/// نی به آتش گفت بی دلیل نفروختم/// دعوی بی معنیات را سوختم/// درد بی دردی علاجش آتش است...
شايد به مترو درمانی و پیاده روی درمانی روی بیاورم!
چت جی پی تی میگوید" با خودت مهربان باش و به خودت زمان بده"
من زهرای شاد و سرشار از شور و شوق زندگی خودم را میخواهم، زهرایی که یا راهی مییافت، یا راهی میساخت. زهرای قشنگم این روزها، اشک است و اشک است و اشک. زهرای قشنگماین روزها، فکر میکند کجا اشتباه کرد که این گونه شد؟ زهرای قشنگم باید بتواند، باید بخواهد تا بتواند. زهرای قشتگم خسته است، اما باید به زندگی برگردد، زهرای قشنگم، درمانده است، اصولی که به آنها باور داشت، با خاک یکسان شدهاند، زهرای قشنگم برای تناقضهایش پاسخی تندارد. زهرای قشنگم دور است...
توانستم یک هزارم ِقدمِ مورچهای بردارم. توانستم به سختی یک ساعتِ ممتد پادکست گوش بدم.
بهتر است جدی به تغییر مکان فکر کنم. شهری دیگر، کشوری دیگر، قارهای دیگر،کرهای دیگردنیایی دیگر، کهکشانی دیگر. باید بتوانم بلند شوم.
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
دردی است که حتی مردن کان را دوا نباشد/// پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
من این ایوان نه تو را نمیدانم، نمیدانم
سخته
خیلی سخته
خیلی خیلی سخته.
خیلی خیلی خیلی سخته
خیلی خیلی خیلی خیلی سخته
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی سخته.
هر چه شد، من بد نشدم! نمیدونم کار درستی بود که من بد نشدم، یا کار اشتباهی و باید بد میشدم. اما من بد نشدم.