بی تو در این بادیه کج رفته‌اند

امروز 31 مرداد است، اگر روزی نامه‌ی اول را برایت نوشتم، نامه دوم مربوط به امروز است. اعتماد، عشق، محبت و دوست داشتن و خیلی چیزهای دیگر را نابود کردی، و چیزی که نیست شده، خاصیت برگشت پذیری ندارد. یادت بماند که سوالات بسیاری را پاسخ ندادی و انقدر راست و دروغ را خودت و شرکایت، گردن گیرت،بهم بافتید که تشخیص سره از از ناسره دیگر ممکن نیست، من میروم محضر و تعهد می دهم که ادعایی از نصف اموال نداشته باشم... من که از ابتدا ادعایی نداشتم... نه در مورد هلدینگ محترم‌تان، نه در مورد پس اندازمان و .... شما و شرکای‌تان دقیقا مثل یک شی با من رفتار کردید... شماها بردید و من باختم، نباختم در واقع از زمین بازی حذفم کردی... سهم من هم شد، دارودرمانی و تراپی... قوت غالبم رنج و سوال های بی جواب...یادتان باشد که اگر حلالیتی در کار باشد،.، من شما ودیگرانی که راست و دزوغ را بهم بافتند و .... را حلال نخواهم کرد.

راستی زندگی یک مرد چهل ساله، که هلدینگ موفقی دارد، ماشین شاسی زیرپایش است، عطر میلیونی می زند و آپارتمانی در میرداماد دارد و پد بهداشتی انجمن نسوان است و مجردی؟ زندگی می‌کند، روی روال است؟

هیچ ادعایی در مورد تنصیف اموال ندارم. این گونه که پیش می‌رود گویا من باید به ایشان مهریه‌شان را بدهم. خدایا دقیقا کجایی؟

مارگزیده ای که  منم...

برای خودم یک دستبند خریدم و با خودم شرط کردم که همیشه دستم باشد تا اگر روزی به فردی اعتماد کردم، دستبندم یادآوری کند که نتیجه اعتماد و امیدواری و عشق، هیچ که نه پوچ تر از پوچ است.

سلام آقای محمودآبادی

می‌داتم که می‌دانید در چه وضعیتی هستم، امروز همه ‌مان یک چشممان اشک بود و یک چشممان خون! من یک عذرخواهی بزرگ به شما بدهکار هستم، دقیقا آینده‌ای که شما من را از آن برحذر داشتید و من کله خرانه عمل کردم به وقوع پیوست... امروز هشت سال هست که شما نیستین البته اگر بودین بحث‌های‌مان بالا می‌گرفت، من فرزند خوبی برای شما نبودم اما شما تلاش کردی تا من را متوجه اشتباهم. بکنی، اما کو گوش شنوا... یتیم شدن، بدترین انتقامی است که می‌شود از فردی گرفت...و من از فروردین امسال، یتیم بودن را با گوشت و پوست و استخوان درک کردم...

امروز جایی برای مصاحبه رفتم و فاصله‌ام با دفتر ایشان و شرکایش، ۱۰۰ قدم بود(البته اگر مکان شرکت‌شان را تغییر نداده باشند).

گویا درهای بسته‌ای، به رویم در حال باز شدن هستند.

رفیقش، شریکش، ماله کشش پیام داده که برای دریافت پروانه کارشناس رسمی مرکز مشاوران قوه قضاییه، فلان روز، فلان جا باش....

من هم تشکر کردم و گفتم من نیازی بهت آن مدرک ندارم....

چرا به این جسم و روان داغون من فکر نمی‌کنند.... اعتماد و محبت و عشق من به باد داده شده، بعد این‌ها درگیر چه مسائلی هستند.

در هر حال، از هر که بیشتر و ژرف‌تر دوست ‌می‌داریم، زخم کاری تری میخوریم.

سه دقیقه با دفتر ‌فاصله داشتم،

برزخم! بر زخمم! زخمم.

فیل یکی دیگه یاد هندستون کرده، من باید در به در دنبال کار بگردم...ابن هست زندگی؟

خبرای خوب، بزن و بکوب

پسر سیه مو و سیه چشم ما، امروز یک ساله میشه.

در طول دوماه گذشته، دوتا عینک آفتابی گم کردم. دیروز سومی رو خریدم و هنوز گم نشده...

سؤال‌های بی‌جواب، چه می‌شوند؟ تبدیل به سیاه چاله می‌شوند؟

امشب به ساعتم نگاه کردم و از خودم پرسیدم....

رفتم پیش روانپزشک جدید، دانشگاه برق قطع شد، رسیدم جلوی ساختمون مطب روانپزشک، برق قطع شد، به سختی رفتم طبقه چهارم، ذوب شدم... دکتر گفت پنیک وقتی اتفاق می‌افته که گذشته رو ورق می‌زنی و یا آینده رو پیش‌بینی می‌کنی، یک ربع قبل برنمی‌گرده و یک ربع بعد قابل پیش‌بینی نیست... صبح که بیدار میشی بگو گور پدر دیروز، شب که می‌خوابی بگو گور پدر امروز... بهم اطمینان داد که‌ پنیک‌هام کنترل میشه و بعد از یه مدت تکرار نمیشه... گفت من مریض داشتم برگ می‌خورد، الان تو اتریش متخصص ریه هست، تو که چیزیت نیست...

اومدم پایین داروهام‌رو گرفتم، دوباره ذوب شدم تا اسنپ اومد... لااقل برگ نمی‌خورم...

امروز تو برک، تصمیم گرفتم‌ که با همه‌ی تخصصی که‌ در شغل مشترک با ایشان دارم، در اون حوزه کار نکنم...تصمیم سختی بود، امیدوارم اتفاق‌های خوبی در انتظارم باشه...

چرا من به وکیلم اعتماد کردم؟ چرا هنوز فکر می‌کنم آدم‌ها، قابل اعتمادند؟ پیشینه‌رو چرا فراموش می‌کنم؟

درس اول. به هیچ فرد و نهادی اعتماد نکن! حتی اگر استخدام‌شون کرده باشی...

زباله!

وکیلم گفت که وکیلش گفته درخواست نمی‌دهد، این هم مهم نیست! متارکه می‌کنم. کاش آدم‌ها!!!! برای حفظ شخصیت خودشون هم شده، حرف‌هاشون رو یادشون می‌موند...

حالم درهم است...

از ایشان بپرسید حالا که آدم سمی رو از زندگیش انداخت بیرون، حال زندگیش خوب شده؟

دیشب یک خواب قشنگ دیدم، از صبح که یادش می‌افتم، خنده میاد رو لبم...

می‌گوید*حلالش کن * (اگر حلالیت معنا و مفهومی داشته باشد)، زمان آزار دادن، حواس‌شان نبود که می‌خواهند زیارت؟؟؟ بروند، یا بعد از مرگ‌شان نیاز به حلالیت؟؟؟ دارند؟

امروز حدود یک ساعت، در خیابان‌هایی با ماشین و پیاده رفتم که هر گوشه‌اش، خاطره‌ای از ایشان بود، قبلش داروی پنیک را خورده بودم، گریه نکردم، استرس جوید مرا.... شاید بتوانم در این شهر بمانم...

حالم بهم خورد،پنیک ادامه دارد...

نباید کارم به بستری و شوک درمانی برسد، باید از این چاه نیز بیرون بیایم.

حالم خوب نیست، پنیک تمام شده اما حالم خوب نیست.

ایشان حتی به حرف‌هایی که خودش زده بود، عمل نکرد. همه‌‌ی مرزهای اخلاقی را در نوردید، بعد به من می‌گویند چرا با دیدن هرچه که یاد او را برایت تداعی می‌کند، پنیک می‌شوی...

حالم بهم خورد... این پنیک تمام شدنی نیست گویا!

علائم پنیک با وجود خوردن دار‌و،تا یک ساعت پیش همراهم بود، تصمیم گرفتم از دوستی؟ ک باعث این مساله شد، دوری گزینم.