من دودم،میپیچم، میلغزم، نابودم
*چرا هیچ کس قصه تمام شدن یک عشق را نمینویسد. دنیا پر از قصههای شروع شدن عشق است. جرقههای اولین. «لرزش دست و دل». «آه لحظه دیدار نزدیک است»های فراوان. چرا کسی از پایان نمینویسد. از آن وقتی که عشق، مثل شمعی که فتیلهاش تمام شده باشد میافتد به پت پت و بعد خاموش میشود. هر چقدر هم که فوت کنی و کبریت بزنی فایدهای ندارد. یک عشق تمام شده، مثل آدم مرده است. نمیشود زنده اش کرد.
در فاصله ی پر پر زدن هزار پروانه رنگارنگ در قلبت تا وقتی بیتفاوتی ( بله متضاد عشق، نفرت نیست، بیتفاوتی است.) مثل مهی سرد دربرت بگیرد سالها میگذرد. سالهایی که بعدها گذرشان از همان پر پر زدن پروانهها هم کوتاهتر به نظر میآید. انگار یک روز عاشق شدهای . با انگشتری پهن و لباسی سفید و تاجی بلند به خانه رویاهایت رفتهای و بعد تمام سالهای بعد از آن محو شده. از همان اولین اندوه، همان اولین فرسایش، عشق به جای اینکه ببالد و به چیزی دیگر تبدیل شود هی کم جان شده. هی از خودش خرج کرده. هی بین تو و دنیا ایستاده. هی واسطه شده. هی ریش گرو گذاشته و یک جا خسته از این همه توجهی چمدانهایش را بسته، راهش را کشیده و از زندگیت رفته. به همین سادگی. به همین بیمزگی حتی.
بعد از رفتنش، میبینی که خانهای ساختهای روی آب. بی پی. بی ستون. با هر موج از این سو میرود به آن سو. با هر موج. اگر قرار بود بی عشق زندگی کنی، اگر بلد بودی بی عشق زندگی کنی از اول راه دیگری میرفتی.
در فقدان عشق میبینی هیچ چیزی نداری. همه آن چیزهایی که از روز اول نداشتی توی ذوق میزنند. میبینی که عشق چه عینک بزرگی به چشمت زده بوده که دنیا را از پشت آن آن طور که خودت میخواهی ببینی، نه آن چنان که هست. خودت را هم میبینی که چه غریبهای وسط زندگی سالیانت.
عشق که تمام شد، دیگر چیزی در زندگی نیست که ارزش ماندن داشته باشد. برای همین میروی. بلد نیستی بی عشق بمانی. راه را کش بدهی تا تکه پارههایت برسد به مقصدی که نبود. که نیست. آخر جایی نمیخواستی بروی. هنوز هم جایی نمیخواهی بروی. فقط میخواهی زندگی کنی. میخواهی صبح به صبح که بیدار میشوی خودت را نفرین نکنی که از سر ترس ماندهای.
ترس داشت اما. این کندن. رفتن. از نو ساختن. ترس داشت. گذشت. اما ترسناک و دلهرهآور بود. حالا اما از همه چیز کمتر میترسی. از رفتن حتی. زندگی برای تو دیگر آن چهره قدیمی را ندارد. حالا میتوانی صداهای خود زندگی را بشنوی. دارکوبی که نوکش را میکوبد به درخت. پرندههای روی هره که با هم دعوا میکنند و تن خاکستریشان به پنجره کوبیده میشود. صدای خشخش برگهای پاییزی. صدای چرخاندن کلید توی قفل و باز شدن در رو به دنیایت. صدای بلند بلند شعر خواندن.
شاید باید من یک روز قصهی تمام شدن یک عشق را بنویسم. قصهی واقعی تمام شدن یک عشق. از همان وقتی که میبینی در جای خالیش یک روح خاکستری پیر زندگی میکند. روح خاکستری از آه عاشقانی که دیگر عاشق نیستند، تغذیه میکند و زنده میماند. زنده اما کم جان.
نمیدانم کسی دوست دارد قصه ی روح خاکستری را بخواند یا نه. روح پیری که عمری به قدمت اولین عشق تمام شده دنیا دارد. دور گردنش سینه ریزی از تار موهای تمام عاشقان دنیاست آن وقتی که دیگر عاشق نبودهاند. روح خاکستری با موهای بلند سفید و چشمهای تارش همیشه زیر لب آوازی زمرمه میکند. آوازی که اگر خوب دقت کنی میبینی عاشقانهایست که کلمههایش را گم کرده و به جای همه کلمهها زمزمهای گنگ برایش مانده. روح خاکستری پیر فقط به چشم کسانی میآید که راه عشق را از نیمه برگشتهاند و نعش آن چیزی که روزی جانشان را پایش میدادند به دست خودشان خاک کردهاند.
شاید برای همین است که کسی از پایان عشق نمینویسد. قصه کوتاه، ترسناک و دلهرهآوری میشود و حتی نمیشود بال و پرش داد و چه کسی دوست دارد از روح خاکستری پیری بداند که حتی کلمههای آوازش هم شنیدنی نیست و شب که خرد و خسته به رختخواب رفتهای چوب دست بلندش را به کف زمین میکوبد و با همان آواز نامفهومش ساعتها میرقصد؟*