حالم خوب نیست، فکر می‌کردند ماجرا تمام که بشود حالم بهتر می‌شود اما نشد... گنگم و نمی‌دانم با ادامه‌ی زندگیم چه می‌خواهم بکنم. مهاجرت کنم؟ بمانم؟ در تخصص دیگری کار کنم؟ با تخصصی که اکنون دارم کار کنم؟با حکم دانشگاه چه کنم؟ برای ادامه زندگی، به پول نیاز دارم و باید بتوانم هزینه‌هایم را تامین کنم...

رفتم چمدان‌ها را باز کنم نتوانستم! فکر اینکه فردی با انگشتان کثیفش به وسایلی که ایشان فکر کرده سهم من است، دست زده حالم را بد می‌کند. من همه چیز را گذاشتم و آمدم بیرون حالا این‌ها مثل بختک روی سینه‌ام هستند...