ضرب زمین در ضربان دل ما …
دیشب زود خوابیدم و امروز زود بیدار شدم،( کاری که حدود پنجسال پیش باید انجام میدادم رو انجام دادم) و چه میکنم؟ کتابخانهام را مرتب میکنم....یاد پدربزرگم افتادم که صبحها زودتر از همه بیدار میشد و مینشست به قرآن خواندن... یا پدربزرگ دیگرم که او نیز صبحها زودتر از همه بیدار میشد و میرفت در آشپزخانه، سماور و رادیو را روشن میکرد...
اگر به مامان بگوبم، میگوید*مثل بابات هستی! یک دقیقه بیکار نمیتوونی بنشینی... استراحت به تو حرام است؟*
پی نوشت. دو روز دیگر تولد مامان است، مامان شصت ساله میشود(مامان از من قول گرفته که عکس بدون حجابش را در اینترنت نگذارم) چند روز بعد تولد پسرک سیه چشم و سیه مو است (که خواهر کوچیکه، در حال تدارک دیدن است و چون تم تدی رنگین کمانی است، امر کرده لباس رنگی بپوشم، حالا باید با خودش برویم و لباسی که ایشان میپسندد را برای من بخریم) و چند روز بعدش سالگرد بابا(مامان فعلا چند سال است به خیرات دادن بسنده کرده و نمیدانم امسال چه برنامهای دارد) است.