در خلال پیاده‌روی‌های صبحگاهی، با سرکار خانمی آشنا شدم، ایشان یک شاهزاده خانم قجری است، آشنایی‌مان این‌گونه بود که، من سرخوش و بازیگوشانه مشغول راه رفتن بودم که ایشان را دیدم، ایشان را دیدن همان و زمین خوردن همانا. آن‌چنان زمین خوردم که عابران به کمکم آمدند...

چند روز بعد دوباره ایشان را دیدم، سرخوش و سرمست... انگار نه انگار که باعث زمین خوردن من بودند، با تبختر یک شاهزاده خانم، برای خودشان نشسته بودند(کمی آن‌سوتر از ایشان، یک شازده قجری، جا خوش کرده است، که سرکار خانم، هیچ التفاتی به ایشان ندارد و اصلا ایشان را تحویل نمی‌گیرد، من هنوز افتخار آشنایی با شازده قجری نصیبم نشده، دورا دور ایشان را دیده‌ام) و انگار نه انگار که باعث زمین خوردن من ایشان بودند، این‌بار با حفظ فاصله‌ی ایمنی از ایشان عکاسی کردم.

فاصله‌ام را از ایشان دورتر که کردم، به نظرم خیلی هم زیبا نیامدن! شاهزاده خانم. قجری لوس! ( سال اول یا دومی که معلم بودم، یک‌بار دانشجویانی که اغلب خودشان معلم بودند طوماری نوشته بودند و به آموزش تحویل داده بودند که معلم ما، *یک دختربچه‌ی بی‌سواد و لوس* است، یک روز سر کلاس گفتم*بچه‌ها! من بی‌سواد نیستم چون اسمم را می‌توانم بنویسم، دختربچه را درک می‌کنم که باشم، چون از همه‌ی شما کوچکترم! فقط جان من، لوس را از کجا آوردید؟ نماینده‌ی کلاس‌شان، مرد بلندقد و تنومندی بود،.، چند جلسه‌ی اول اصلا نمی‌نشست و با فریاد و هیاهو با من صحبت می‌کرد.. بعد از چند جلسه گویا متوجه شد که این دختربچه‌ی بی‌سواد لوس، گاهی وقت‌ها به ندرت، حرف‌های خوبی هم می‌زند و از موضعش پایین آمد و تقریبا هر سال، سال نو را تبریک می‌گوید ...)

دیروز شاهزاده خانم، میز مفصل صبحانه‌‌ی رنگینی چبده بود و فرمودند* سر میز حاضر شوید و با ما معاشرت کنید...* من دعوتش را قبول نکردم، هم فرصت نداشتم و هم اینکه شاهزاده خانم فکر کرده من با یک میز، من گول می‌خورم... مودبانه دعوت ایشان را رد کردم و با خودم گفتم* اگر شاهزاده خانم، چندین!!! راز مگو از سلسله‌ی بزرگ و پرحاشیه‌شان را برایم بگوید درخواست صبحانه‌شان را خواهم پذیرفت...*